ششري 

 

 


 
 

خانه

ايميل    

 

 


 

ميم

ديزي   

شهر هشتم   

سوته دل

سارا درويش

روتوشباشي

آرش semiadam

كافه كلمه رضا

بابك

کاوه

همين و تمام

شاید وقتی دیگر

يوونتوس - يووه

پادساعتگرد

۳۰نما

هذيان

آتش

مامان

نيلگون

وبلاگستان

شوكا

 

 


آرشيو


 


Gardoon Persian   
  
Templates

[Powered by Blogger]

 


 

Monday, June 30, 2003

  از ستاره ها كه پرسيدم
گفتن آره!
تو خودشي ...
  ||  8:38 PM
  خواب ديدم چند تا رحل قرآن تو دستمه و دارم يه سري پله رو ميرم بالا . سنگين بودن ولي من راحت مي بردمشون .
صبح براي مامان بزرگم تعريف كردم. گفت كه جواب سوالشو گرفته .
تعجب كردم. گفت : دفعه آخري كه سر قبر پدرش بوده رحل و قرآن بالاي قبرو با خودش آورده خونه فكر كرده كه نكنه ببرنش . ولي اين چند وقته دو دل بوده و نمي دونسته كه برگردونتشون يا نه .... براي فردا قرار گذاشت كه با رحل و قرآن بره سر قبر پدرش.
نمي دونم من كه پدر مامان بزرگمو نديده ام ....ولي اين بار چندمه كه به خوابم مياد ... هر دفه هم يه اتفاق خوبي بعدش ميفته !
من منتظر يه اتفاقم !
از نوع خوبش !
  ||  5:12 PM

Friday, June 27, 2003

  هفت كيلومتر ديگه كه بري،
مي رسي به انتهاي زمان.
مراقب باش !
خودتو جا نذاري !
دير نكني ، زود نرسي .
سر وقت ... .
سر ساعت سي و سه ،
همون جا بشيني
تا من بيام .
  ||  8:11 PM
  پروردگار ، نتيجه امتحانات مرا خير كناد !
;)
  ||  8:10 PM

Thursday, June 26, 2003

  همزمان با روز جهاني موسيقي اين هفته براي من ، هفته فيلم پيانيست رومن پولانسكي بود.
قبل از اينكه vcd -ش رو بدم به مجيد يه دفه ديگه ديدمش. ديروز موسيقي متنش رو از بتهوون گرفتم و امروز هم فيلم ويديوش از آسمون بهم رسيد.
از اونجايي كه من و آدريان برادي ،هنرپيشه نقش اول فيلم از لحاظ «ابرو»با هم تفاهم داريم (يعني هر دومون وقتي نگران مي شيم ابروهامون موازي دماغمون ميشه !!!) من به فال نيك مي گيرم و مثلا برداشت مي كنم كه بعدا يه پيانيست خوب مي شم ;)
  ||  12:10 PM
  هر دو بر اين باورند
كه حسي ناگهاني آنها را به هم پيوند داده .
چنين اطميناني زيباست ،
اما ترديد زيباتر است.

آواز فيلم قرمز كريستف كيشلوفسكي
موسيقي متن سه رنگ به صورت سه كاست مجزا و مجاز (!) به بازار آمد.
  ||  12:10 PM
  سرم داد زد ... جيرينگ ... شكستم.
تو جارو به دست آمدي.
  ||  12:09 PM

Wednesday, June 25, 2003

  مديردبستان ما يه زن عصبي و بد اخلاق بود كه همه ازش كلي حساب مي بردنو فقط دهه فجر دستاشو مي برد بالا و يه قر لايتي مي داد و ما رو هم محكوم به رقص مي كرد.
هميشه قاطي حرفاي مامانم شنيده بودم كه مديرمون هر چقدر با مامانا بد رفتار مي كنه غلام حلقه به گوش باباهاست و مي شينه با باباها مي گه و مي خنده.
يه روز كه طبق معمول تمام سالهاي تحصيلم تو دفتر بودم و منتظر بودم مديرمون بياد وبه خاطر شيطنتي كه تو حياط كرده بودم پوست از سرم بكنه يه آقاي قد بلند با چتري بور و عينك گرد نقره اي و دو تا لپ گنده ( دقيقا مثه خودم!!!) اومد تو دفتر و روبروي من نشست وخيلي دوستانه باهام گرم گرفت . مديرمون كه اومد تو دفتر از اونجا كه مشخصات ظاهري آقاهه عين من بود فكركرد بابامه و كلي در وصف ذكاوت و هوش سرشار من واسه مرد بيچاره شعر گفت و بعد ماچم كرد و ادامه داد : و اين شيطونيشو به خاطر نمره هاي خوبش و پدر نازنينش مي بخشيم ... دخترم بدو برو سر كلاس.
من هم از خدا خواسته رفتم! يه ربع بعد كه مديرمون به اشتباهش پي برده بود خودش اومد و منو با پس گردني فرستاد دفتر و مجبورم كرد اون روز تا عصر تمام پرونده هاي بچه ها رو منگنه كردم !
  ||  11:51 AM
  ديروز از ترس گم كردنت ، چشم ازت بر نمي داشتم
امروز از ترس پيدا شدنت ، چشم بسته راه مي رم.
  ||  11:50 AM

Tuesday, June 24, 2003

  ما از آن گونه ايم كه روياها هستند و
زندگي كوچك ما را خوابي فرا گرفته است.

خواب در فنجان خالي
كيومرث مرادي

  ||  11:17 PM
  به مناسبت پخش دوباره سريال شرلوك هولمز
يه مطلب خيلي قديمي در مورد شرلوك هولمز تو دفترام پيدا كردم كه باعث شد من اولين جايزه مو به خاطر نوشتن بگيرم.

شرلوك هولمز مرديست كه هرگز وجود نداشته و بعد از يك قرن هنوز زنده است. مخلوقيست افسانه اي و اعجاب انگيز كه حتي خالقش نتوانست او را بكشد و هنوز گروهي با اصرار فراوان حيات او را باور دارند. در جايي خوانده ام هر تابستان چند هزار توريست كنجكاو به اميد اين كه اقامتگاه معروف ترين كارآگاه انگلستان را تماشا كنند ، به خيابان بيكر لندن مي آيند و سراغ ساختمان 221 را كه شرلوك هولمز و دكتر واتسون در يكي از آپارتمانهاي آن اقامت داشتند را مي گيرند و چون جواب مي شنوند كه چند سال قبل به جاي آن ساختمان قديمي اين ساختمان امروزي بنا شده دچار نوميدي مي شوند و بلافاصله همان سئوال را ميكنند كه :آيا اصلا شرلوك هولمز وجود داشته است؟
خوانندگان داستانهاي او گروه مشخصي نيستند هر كس در هر سن و مقام و هر ميزان از دانشي از خواندن هنرنماييهاي جالب و پليسي او لذت ميبرد .بدين ترتيب شرلوك هولمز موجودي كه فقط زايده تخيل يك نويسنده خيال پرداز بود و هرگز وجود خارجي نداشت به زندگي فراواقعي خود ادامه مي دهد و
براي تمام كساني كه شرلوك هولمز و دوست جدانشدني او دكتر واتسون را دوست دارند اين دو همچنان به زندگي ادامه مي دهند . نه در اين جهان بلكه در گوشه اي از قلب دوستدارانشان و اين مقاميست كه فقط مرداني چون شرلوك هولمز شايستگي رسيدن به آن را دارند.

شرمين بهمن 75

اين نوشته ميدونم كلي ايراد داره ولي دلم نيومد بهش دست بزنم.
D:
  ||  11:52 AM
  هر چي تو بچگي دشمن سر حموم كردن بودم و ترجيح مي دادم به جاي كار پست و دون مايه حموميدن يه بازي پر جيغ و دادتر ياد بگيرم الان روزي يكي دو بار حتما دوش مي گيرم .اصلا دوست دارم همه اش زير آب باشم ... زير آب برم سينما زير آب برم مهموني و حتي « دوست دارم» زير آب درس بخونم !!!
اگرم مي شد كيبوردو زير شير آب برد كه ديگه فبها !
چند روزه دچار تنگي نفس شدم. فكر ميكنم از گرماس چون تا آبي به صورتم مي زنم خوب مي شم . ولي نمي دونم چرا پوست بدنم پولك پولكي شده ديروزحتي ديدم دو تا شكاف كنار ريه هام در اومده كه دستمو كه جلوشون مي گرفتم احساس خفگي مي كردم. اين وسط، استخوناي بدنمم نرم شدن ديگه احساس مي كنم راه رفتن واسم سخت شده ... .
اگه اشتباه نكنم بايد يه دوش بگيرم تا سر حال بيام ... مامانم مي گه :مگه تو مرغابيي؟
من ماهي رو ترجيح مي دم !
  ||  11:51 AM

Monday, June 23, 2003

  دايي مرجان از آمريكا اومده مرجان درس نمي خونه.
دايي مرجان از آمريكا اومده مرجان سينما نمي آد.
دايي مرجان از آمريكا اومده مرجان امتحان نمي ده.
دايي مرجان از آمريكا اومده مرجان پول مردمو مي خوره !!!
دايي مرجان از آمريكا اومده مرجان تئاتر نمي آد.
دايي مرجان از آمريكا اومده مرجان باشگاه انقلاب نمي آد.
دايي مرجان از آمريكا اومده مرجان صبح زنگ نمي زنه.
دايي مرجان از آمريكا اومده مرجان هيچكيو تحويل نمي گيره.
دايي مرجان از آمريكا اومده مرجان اسپانيولي و تهروني و يزدي و كرموني و شمالي و ... يادش رفته.
دايي مرجان از آمريكا اومده مرجان خدا رو بنده نيست.
دايي مرجان از آمريكا اومده !
  ||  12:09 PM
  ديشب با يه صدا از خواب بلند شدم:
- ببخشيد دختر خانوم
چشامو كه باز كردم يه بچه فرشته رو ديدم كه روي تخت كنارم نشسته . نمي دونم چرا ... ولي اصلا نترسيدم.... گفت : ممكنه يه لطفي برام بكنين؟
پرسيدم :چي شده؟
گفت :من باز بازيگوشي كردم زيادي به زمين نزديك شدم حالا راه خونه مو گم كردم حتما بابام الان اومده دنبالم . ميشه چراغ بالكنتونو روشن كنين بياد منوپيدا كنه ببره؟
همين كه چراغو روشن كردم يه مرد به پنجره بالكنم با انگشت ضربه اي زد. من با بچه فرشته به داخل بالكن رفتيم و چند ثانيه هيچ حرفي رد و بدل نشد تا اينكه مرد منو نگاه كرد و دستشو رو شونه م گذاشت و گفت: مرسي دخترمو اذيت نكردين.
دخترشو بغل كرد و پرواز كردن و دور شدن . تا اونجا كه مي ديدمشون با چشمام بدرقه شون كردم و دخترك برام دست تكون مي داد .
و بعد دوباره به تختم رفتم و خوابيدم . صبح فكر كردم تمام ماجرارو تو خواب ديدم ولي شونه چپم عطر گل ياس داشت.
  ||  11:22 AM

Sunday, June 22, 2003

  كاش ديروز
اراده امروز
و تجربه فردام رو داشتم.
  ||  10:15 PM
  چند روزه كه به اولين هاي زندگيم فكر ميكنم. اولين دوست اولين مدرسه اولين معلم اولين نامه اولين سه چرخه و اولين كسي كه خيلي دوسش داشتم .« آرش ركني فر » دوست مهد كودك !!!!!!
4-5 سالمون بود كه كلي با هم دوست بوديم و از وقتي كه به دبستان رفتيم همديگه رو گم كرديم . تنها يادگار من از اون يه عكسه و چند تا خاطره كوچيك و اينكه باباش آرشيتكته!!! خوب بالاخره خانواده و ... شرط اوله !
شايد خيلي جالب و هيجان انگيز باشه ديدن دوباره ش ... ولي تا ميام آرزو كنم كه يه دفه ديگه ببينمش ته دلم ميلرزه كه نكنه اين آرش ديگه اون آرشي نيست كه من تو روياهام ساختم .
  ||  10:14 PM
  ||  3:40 PM
  چيزي كه من رو علاقمند به آقاي دكتر عطاءالله اميدور ميكنه اينه كه بدون اينكه مثل بقيه خودشونو محدود به يك هنر خاص بكنن و توي اون هنر خاص خودشونو از متوسط يه كم بالاتر مطرح كنن آقاي اميدوار در هر زمينه اي كه شامل لغت هنر مي شه سررشته دارن و در تمام اين زمينه ها صاحب سبك و نظرن.
ديشب حدود 10 فيلم مستند كوتاه ازشون ديدم با فيلمبرداري و تدوين و انتخاب ( يا در بعضي جاها ساخت) موسيقي كه همه شون عالي بودن.
البته قابل توجه كارگاه طراحان كه يه گلگي مختصري هم از شما داشتن كه كيفيت صداي فيلمي كه بهشون دادين خيلي پايينه!

  ||  10:35 AM

Saturday, June 21, 2003

  مامان و بابا خوابيده بودن و من تو اتاقم درس مي خوندم . ساعت نزديك 2 بود و من هم خوابم گرفته بود. چراغم رو خاموش كردم تا بخوابم . يه هو صداي قدم هاي سنگيني رو شنيدم . يه نفر وارد خونه شده بود ترسيده بودم. كورمال كورمال شمعدون بالاي تختم رو برداشتم و پشت دراتاقم وايسادم . دستگيره در من به آرامي پايين رفت و در باز شد.
چند ثانيه بعد به كسي كه از درد به خود مي پيچيد نگاه كردم.
آرين از سفر برگشته بود ....
  ||  12:34 PM

Friday, June 20, 2003

  ديروز صبح مامان صدام كرد. ازم خواست كه ببينم چند كيلو شده . نمي دونم اين مامان من با اين همه عينكي كه در اقصا نقاط خونه داره چرا هيچوقت عينكش دم دست نيست . خلاصه نزديك ترازو كه شديم هنوز مامان روش نرفته بود كه عقربه اش شروع كرد با سرعت چرخيدن. ترسيديم و يه قدم عقب رفتيم تا ايستاد. مامان آهسته به روي ترازو رفت ولي اين بار عقربه ترازو تكون نخورد روي صفر ايستاده بود. فكر كردم مثل هميشه گير كرده كنار ترازو زانو زدم . دستمو روي صفحه اش گذاشتم وفشار دادم به حركت افتاد ولي باز روي صفر ايستاد. مامانو نگاه كردم با لبخند گفتم مامان تو صفر كيلو شدي .دستشو دراز كرد تا كمكم كنه بلند شم دستم از دستش رد شد ... مامان ديگه نبود . مامان رفته بود يه جاي بهتر.


مامي ممنون !
  ||  11:12 PM
  كنسرت پيانوي شاگرداي خانوم قاجار در فرهنگسراي نياوران
شامل دو قسمت بود بخش اول موسيقي كلاسيك با انتخاب آهنگهاي بي نظير ازشوپن و راخمانيف و باخ و بتهوون و ... كه بهترينش نوكتورن دو ديز مينور شوپن بود ( همون آهنگي كه Adrian Brody ابتداي فيلم پيانيست ميزنه )كه به عقيده من يكي از شاهكارهاي موسيقيه !
بخش دوم هم عالي بود ... آهنگايي كه با پيانو و ساكسيفون و ترومپت و... به سبك جاز ميزدن ! كه بهترين آهنگ اونجا هم( the Aristocats ) ev'ry body wants to be a cat بود.
جاي شما خالي !
  ||  10:24 PM
  آقايان و خانمها !
خورشيد اتصالي كرده بيش از حد گرما مي ده
از تمامي مهندسين و محققين و مفكرين و ... تقاضا دارم چاره انديشي كنن !

  ||  1:01 PM
  دو روزه كه احساس مي كنم يه كمي رذل شدم! افكار پليدي همه اش به مغزم مياد ! مراقب خودتون باشين... از ما گفتن !
  ||  1:01 PM

Thursday, June 19, 2003

  اين ساراي درويش بد عادتمون كرده ! نمي دونم چرا فكرمي كردم براي اين هفته هم برنامه مي ذاره ! رو كه نيست !!!! دستشم درد نكنه ! هميشه هوارتا زحمت مي كشه هيچكسم نمي گه مرسي (حتي من!!)
همين جا مي گم مرسي !
  ||  8:20 PM
  واااااااااااااايييييييي
دل وحيد چه پره
!
نبينم
:D
  ||  5:24 PM
  مسيح

چشمامو بستم و سعي كردم تجسمش كنم : صورت سفيد و رنجور ريش و موي بلند و قهوه اي نگاه مهربون سري متمايل به راست با يه لبخند آروم كه خاص خود مسيحه .حضورشو روبروم احساس كردم. بايد صدام مي زد : شرمييييين . يه صداي مصمم و جدي با اشتياق چشامو باز كردم پدربزرگم با پوتين مخصوص باغ و شلوارك و زيرپيرهني با يه كلاه حصيري (براي جلوگيري از آفتابزدگي)روبروم وايساده بود:
توله سگ بي معني !اينجا چيكار ميكني ؟
  ||  5:19 PM
  اگه شوپن هم واسه استاد من پيانو بزنه استادم يه «نچ» ميكنه و ميگه : پاشو بابا پاشو ...گند زدي !!
وقتي پارسال براي بار اول كه رفتم پيشش با اون همه دك و پز نشستم پته تيك بتهوون رو براش زدم و اين جمله رو شنيدم نزديك بود وا برم!ولي الان ديگه عادت كردم. يه دفه كه بگه ايييييييي بد نبود ميفهمم كلي خوب زدم !
  ||  5:18 PM

Wednesday, June 18, 2003

  وقتي من داستان جانشين رو مي نوشتم هيچ به فكرم هم نميرسيد كه آرش و وحيد و مازيار انقد تحويلش بگيرن‌
!!!
;)
  ||  12:09 PM
  نمي دونم دليلش چيه ! اينكه شش ماه و نيمم بود كه به دنيا اومدم ؟ اينكه خيلي بي حوصله م ؟ اينكه وقتي با يه چيزي زياد سروكار دارم دلمو مي زنه ؟
نمي دونم !ولي هر چي هست من طولاني تر از اين نمي تونم بنويسم ! درسته اسمش داستان كوتاهه ولي مال من خيلي كوتاهه !
يه چيز تو مايه هاي مينيمال P: !!!!!!
  ||  11:58 AM
  جانشين

صبح كه از خواب بيدار شدكمرش درد شديدي داشت.به سختي خود را به آينه رساند.چهره اش شكسته و پيرتر شده بود. خيلي وقت بود كه كار مي كرد. با اين جنگ ومرگ و ميرهاي اخير كارش سنگين تر شده بود. ديگر قدرت سابقش را هم نداشت . ديروز به سختي توانسته بود روح يك پسر پنج ساله را بگيرد. در قسمت كارهاي روزانه اش فقط يك پيغام بود:«بازنشسته شدي » پس متوجه شده بودند كه ديگرقادر به ادامه نيست. آن روز را به سادگي گذراند‘ يك روز كاملاً معمولي مثل تمام كساني كه تمام اين مدت با آنها سروكار داشت.
صبح كه از خواب بيدار شدضعيف تر از هميشه بود. چشمانش را كه گشود جانشين را ديد كه با شمايل سابق خود بالاي سرش ايستاده و پيغامي در دست دارد كه روي آن نوشته :«عزراييل»

مرسي فرهاد
  ||  11:57 AM
  هيييييييييييييييييس!
هر كي بود …
بگو شرمين خونه نيس !
  ||  11:56 AM

Tuesday, June 17, 2003

  سه چهار شب پيش كه كج و كوله بودم رفتم پيش ماهوركلي با هم حرف زديم خلاصه بعد از كلي داد و قال كه راه انداختيم و تضادهاي فكريمونو مثه خروس جنگي مينداختيم به جون هم ماهور يه حرف خوب زد.
« آدم به همون اندازه كه قدرت و ارادشو ميذاره رو هم و ميره جلو و ميگه دوستت دارم ‘ بايد قدرت اينم داشته باشه كه بتونه بلند داد بزنه خيلي خوب حالا ازت متنفرم »
خيلي فكر كردم ...هنوز جسارت اين يكي رو ندارم اصن شايد واسه همين اين وبلاگو راه انداختم... كه يه سري جسارتارو پيدا كنم ....
ولي مشكل اينجاست كه بعضيا به جايي ميرسن كه دوس دارن دروغ بشنون و به قول عزيزي همش ميگن:
Lie to me! Lie to me! I promise to believe it!
  ||  8:48 PM
  پل

تق… نگاهي به پل انداخت .بيست و هفت نفر… .
همه در سنگر جمع شده بودند :
- مي دونين در چه وضعيت حساسي قرار داريم. سنگر ما با سي نفر سرباز قدرت مقابله با اين جنگ ناگهاني رو نداره. نه نيروي كافي داريم نه اسلحه و اگر همين الان هم به عقب برگرديم فردا صبح به اينجا مي رسيم. با اين موقعيت جغرافيايي اگر از روي پل بگذرند تمام شهررو مي گيرند. من با دو سرباز عقب نشيني مي كنيم بقيه هر طور شده جنگ رو تا طلوع آفتاب ادامه بدن تا نيروي جديد به اونا ملحق شه.
با طلوع آفتاب وقتي با نيروي جديد به پل رسيد آخرين صداي گلوله را شنيد. تق… نگاهي به پل انداخت . .بيست و هفتمين سرباز هم به روي پل افتاد.
شرمين- فروردين82

وقتي من اين داستان رو نوشتم به خدا از كار آقاي رضايي و رحمانيان خبر نداشتم وگرنه اسمشو پل نمي ذاشتم !
در ضمن از مرتضاي عزيز (با اين كه مي دونم اين مطلبو نمي خونه )هم ممنون كه كمك اون باعث آدمانه شدن و قابل ارايه شدن كارم شد ... مرسي !
  ||  8:47 PM
  دبيرستان معلم حسابان و ديفرانسيلمون (خانوم رنجبر) علاقه خاصي به كوتاه كردن انواع و اقسام اسامي داشت و نسبت به ميزان عشق و علاقه ش كلمات رو به كوتاه ترين حالت ممكنه در مي آورد… تا اينكه يه روز انتهاي عشقشو به خرخون كلاسمون (نازيلا محبوب – كه حتي ما كه دوستاش بوديم بهش محبوب ميگفتيم و تقريبا هيچكي نازيلا صداش نميكرد!)ابراز كرد و گفت :
بچه ها اگه ميبينين نازي (!) انقدر ديف (!) ميخونه واسه اينه كه با نمره ش براتون قيف (!!) بياد !
ديگه ما كه ته كلاس بوديم انقدر شعر گفتيم واسه ش ... اين قيف و ديف هم با هم جور شده بودن و اصلا ميطلبيد اون غزليات رو ... بل گرفته بوديم و دستش مينداختيم ... آي كيف داره سر به سر خرخونا گذاشتن !
دختر بيچاره نفهميد از كجا خورده !دلش خوش بود كه ازش تعريف شده !
  ||  12:19 PM
  خررررررررررررررررررر ... پفففففففففففففف
اين پشه ها هم با ما لج كردن !ديشب تا صبح ويييييييييييييييييييييز !نميگن من بدبخت امروز تمام وقت سر كار بايد چرت بزنم !
  ||  8:29 AM

Monday, June 16, 2003

  اين كوتاه ترين داستانيه كه تا حالا نوشتم ... همين ديروز سر كلاس آناليز! نمي دونم چرا دقيقا وقتايي كه بايد حواسم جمع باشه پرت ميشه !!

پدربزرگ خيلي وقت بود كه درمورد خاطراتش صحبت مي كرد.همه نشسته بودند و به جديت گوش ميدادند. چشمانم را روي او متمركز كردم و مشغول خيال پردازي شدم. پدربزرگ ميان كلامش چند سرفه اي كرد و بعد پرسيد :”خوب كجا بوديم؟“ هيچكس پاسخي نداشت… حتي مادربزرگ


البته لازم به توضيحه كه من هرگونه نسبتي رو بين اين پدربزرگ و پدربزرگ نازنين خودم تكذيب ميكنم !
(;
  ||  9:01 PM
  اين چند روزه فقط دعا دعا مي كردم انقلاب فرهنگي بشه بلكه يه بهونه اي واسه درس نخوندن پيدا شه (!) براي درس نخوندن يا بايد شوهر كنم … يا انقلاب D: كه دوميش يه طورايي آسونتره .
بچه كه بودم دم خونه مون يه گدا به اسم اختر بود ( البته الان معروف شده پارسال ديدم تو روزنامه باهاش مصاحبه كردن!!)
نمي دونم چرا فكر ميكرد اسم من ” مژگان “هست ! هر دفه منو مي ديد با هيجان مي گفت : مژگان خانوم - مژگان خانوم كلاس چندي ؟ منم مثلا ميگفتم دوم دبستان .
بعد سرشو مينداخت پايين و نچ نچ ميكرد و مي گفت :آخي مژگان خانوم بيچاره !
هر دفه كه مي ديدمش تا يه هفته افسردگي داشتم !هنوزم نمي دونم چرا واسه من انقدر غصه مي خورد ولي اگه الان منو يادش باشه و ازم باز بپرسه ديگه بهش نمي گم كه درس ميخونم ... گناه داره بذار آخر عمري ديگه واسه اين يه قلم نگران نباشه!!
  ||  4:38 PM
 
اين منم
!!!
  ||  3:32 PM
  من همين جا از وحيد خيلي مرسي دارم
...
ممنون وحيد جون
:D
  ||  3:31 PM
  يه چيزي پست كنيم ببينيم چي ميشه!
  ||  1:06 PM
  سلام
نمي دونم چرا آدم نزديك امتحاناش كه ميشه ” وير“ش ميگيره كارهاي جديد كنه يعني از هر بهانه اي براي درس نخوندن استفاده ميكنه . حتي ساختن وبلاگ.
  ||  10:53 AM