ششري 

 

 


 
 

خانه

ايميل    

 

 


 

ميم

ديزي   

شهر هشتم   

سوته دل

سارا درويش

روتوشباشي

آرش semiadam

كافه كلمه رضا

بابك

کاوه

همين و تمام

شاید وقتی دیگر

يوونتوس - يووه

پادساعتگرد

۳۰نما

هذيان

آتش

مامان

نيلگون

وبلاگستان

شوكا

 

 


آرشيو


 


Gardoon Persian   
  
Templates

[Powered by Blogger]

 


 

Thursday, July 31, 2003

  دو روز پيش :
مامان : شرمييييييييييييين !بالاخره فردا شب مياي باهامون ؟؟؟؟
من : نه بابا !اصن حوصله ندارم !

ديروز :
مامان : شرمين !امشب بيا باهامون ديگه !!!
من : نه بابا ! گفتم كه حوصله ندارم !

ديشب :
مامان : خيلي خوب ، ... ما رفتيم .
من : يه دقه صبر كنين ! منم الان ميام !
مامان :بيخود !
من : اِ ......
مامان :بشين خونه !
من :مامان ؟؟؟؟ خودت انقدر اصرار مي كردي !
مامان :نــــــــــــــــه !!! نمي آي !
من : آخه چرا ؟
مامان :همين كه گفتم!!!
من : اَ اَ .....
مامان :خدافظ
من: ضثقفاغنملبدنملامنلبتنمفان
چند دقيقه بعد :
ديــــــنگ دانگ !
من بي حوصله به سمت در مي رم .حتماً مامان يه چيزي جا گذاشته ! آخه چرا يه هو انقدر عوض شد ؟؟؟؟ در رو باز مي كنم ..... خشكم مي زنه سر جام .... چيزي كه مي بينم باور نمي كنم . چند ثانيه فقط نگاه مي كنم تا باور كنم ... .
از اين بهتر نمي شه!
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ‹يـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
مريم اومده .... از كانادا

بازم چند دقيقه بعد :
رينگ رينگ !
گوشي تلفن رو بر مي دارم .
مامان :اومد؟؟؟؟؟
من :آره ... ولي تو از كجا مي دوني؟
مامان :عصري كه اومد تو سرِ كار بودي .... قرار شد شب بياد !حالا مي خواي بياي اينجا؟
من : معلومه ...... نـــــــــــــــــــــــــــه!
  ||  10:34 AM

Tuesday, July 29, 2003

  هري پاتر و فرمان ققنوس !
D:
مرسي تورج!
  ||  10:41 PM

Monday, July 28, 2003

  اين چند روزه از بس گرم گرم گرم گرمه به مايعات خنك سجده مي كنم !
سلام بر تو اي نوشابه تگري !
سلام يخ در بهشت !
سلام يه ليوان شير كاكائوي سرد !
سلام خاك شير !

...
و ...
سلام بر تو!
  ||  5:59 PM

Sunday, July 27, 2003

  - Good morning, Sheraton Hotel, Can I help you?
- Good morning, sorry I do not have the room number; can I speak with Mr. or Miss Ferdowsipour from Iran?
- Excuse me I don’t understand!!!! (اين تركها هم واقعا ... )
- F E R D O W S I P O U R
- One minute please …. Oh Ali and Marjan?
- :D ! Yes please!
- One sec.


ش :الو ... مرجان؟
م : تو شرميني ؟
ش : آره ... خوبي؟ كجايي بابا؟
م : من ؟؟؟ تركيه!
ش: نه بابا ! B:
م : برو ! خرجت زياد مي شه !
ش : نه ، بگو ببينم ... چه خبرا؟
م : هيچي ... خوش مي گذره ؟
ش : اِ .... من بايد بپرسم !
م : آره بد نيست ، برو ! خرجت زياد مي شه !
ش : باشه خوش بگذرون كلي به همه سلام برسون
م : باشه حتما ... منم دو سه روز ديگه on lineميشم.
ش : منم يه ايميل مفصل واست فرستادم ... بخونش !
م : برو ! خرجت زياد مي شه !
ش :see youپس !
Thank you for your calling! You make me so happy!! م :
ش : مسخره !
م : bye
ش :bye
  ||  12:35 PM

Saturday, July 26, 2003

 

نميدونم چرا من دست از سر كچل فيلم پيانيست بر نمي دارم‌!
هر كي دلش ميخواد بگه فيلم بدي بود ..... ولي من دوسش دارم
  ||  8:07 PM
  مكان :يه جاي نزديك به قبر شاملو
پسر بچه: ببخشيد آقا !اينجا چه خبره؟اين مراسم واسه كيه؟
آرش :احمد شاملو
پسر بچه:چي كاره بوده؟
آرش :شاعر....
پسر بچه (رو به يك زن ): مامان مامان!! واسه احمد شامكو كه شاعر بوده!

  ||  6:25 PM

Friday, July 25, 2003

  چه بده ! چهار تا دوست داشته باشي يكي شون يه ساله كاناداس ! يكيشون رفته واسه تفريح بورژوازي بلاد فرنگ .... يكي ديگه شون از جنوب اومده باشه بي خبر بره شمال . آخري هم اصن ندونه كه تو به عنوان دوستات مي شمريش !
  ||  12:27 AM
 
بارون مياد جر جر
رو گنبذ و رو منبر
بارون مياد جر جر
رو گنبذ و رو منبر
رو پشت بون هاجر
رو خونه هاي بي در...
ساحلِ شب چه دوره
آبش سياه و شوره.

جاده كهكشون كو ؟
زهره آسمون كو ؟
خروسك قندي قندي !
چرا نوكتو مي بندي ؟
آفتابو روشنش كن
فانوسِ راهِ منش كن
گم شده راه بندر
بارون مياد جر جر


شد سه سال ............نگا چه هوله اين عمر ما! فكر كنم مثه من 6 ماه و نيمه س !
اين شعر ،اولين شعر شاملو بود كه شش هفت ساله بودم از حفظ مي خوندم ....هر وقت بارون ميومد.
واسه من هر وقت اسم شاملو مياد همين شعرش همه ش يادمه.
  ||  12:26 AM

Wednesday, July 23, 2003

  چه قدر خوبه مزد شونزده سال تمرين و ممارستت رو انقدر خوب و غير منتظره بگيري كه از هيجان نفست تو سينه حبس شه و چشات پر اشك ....
چه قدر خوبه درست وقتي كه اعتماد به نفستو از دست دادي و خدا خدا مي كني كه همه چي زودتر تموم شه ، بهت بگن :«آره ! تو بهتريني !»
امروز وقتي واسه كار جديدم داشتم مي رفتم ،تمام راه همون دلهره سر كنكور رو داشتم ،همون دلهره ديدن نتيجه امتحاني كه مي ترسي از رو’برد ،همون دلهره تو دفتر مدير منتظر تنبيه نشستن ، همون دلهره ايراد گرفتن آقاي بهمنش سر آهنگي كه دوسش دارم. همون دلهره ... .
فكرشم نمي كردم استقبال شه ... با يه قرارداد خوب و كلي شاگرد دوست داشتني ، اونم تو فرهنگسراي هنر ( ارسباران)10 تا شاگرد مبتدي كه الفباي موسيقي رو من بهشون ياد مي دم و تا آخر عمرشون منو به عنوان اولين استاد به ياد خواهند داشت ....
حالا خوب يا بد بودنم به خودم بستگي داره.... فقط تو رو خدا :
Keep your fingers crossed for me please….

  ||  6:32 PM
  وقتي از خواب بلند شدم متوجه شدم كه ديگه هيچي نمي بينم ! نه خودمو ، نه آينه رو ، نه مادرو ، نه خنده رو ، و نه خدا رو .دور تا دورم يه ديوار سياه بلند بود كه مانع ديد من مي شد. اول فكر كردم يه ديوار واسه تكيه دادن و بالا رفتن و پيشرفته ... . ولي يواش يواش احساس كردم مانع زندگيه . من هميشه يه ديوار مي خواستم تا بهش تو بدترين شرايط تكيه كنم ، تا به وسيله اش بالا برم و تو زندگيم پيشرفت كنم ... . ولي اين يكي باعث مي شد كه من بدون توجه به آينده در « حال »باقي بمونم .اگه مي شد فقط يه ذره جلو پامو ببينم عالي بود . تا اگر هم زمين خوردم بدونم كجا و چرا ! ولي اين ديوار باز هم بلند و سياه بود . فكري به ذهنم رسيد .
ديشب واسه اين ديوار سياه يه پنجره سفيد و قشنگ ساختم. منظره روبرو فوق العاده زيباست!
  ||  2:00 PM

Tuesday, July 22, 2003

  ها ها ها ها !!!!
وبلاگ من در ليست وبلاگ هاي ممنوعه رفته !!!!!!!!!
  ||  10:20 PM
  محكم ترين ديوار ... .


به قول گارسيا لوركا :
« من تو را سبز دوست دارم. »

  ||  10:20 PM

Monday, July 21, 2003

  به ياد خيلي گذشته‌


كيش

كيش
...
كيش
...
به كيش فرا خواندمت ، تا ماتت كنم !
تا با وزير سپيدم دستور دهم قلعه ات بشكنند.
پياده هايم رخ و اسبت بر دوش خواهند برد ،
و اسبم دو فيلت را خواهد كشت.

كيش
...
به كيش فرا خواندمت ، تا ماتت كنم !
مي خواهم كاري كنم ،
كه شاه من ماند و تو.
قلب من ماند و تو .
بي هيچ رخ و وزير و اسب و فيل ،
با دستي خالي اما
با قلبي پر مهر ،
مي خواهم ماتت كنم.
...
كيش و مات !

  ||  10:05 PM
  وقتي همه بخوان و همه كمك كنن و همه سنگ تموم بذارن ، همه چي عالي مي شه ... مثه ديشب ... كه شب زيادي خوبي بود ... از هميشه بهتر (لااقل واسه خودم )
مرسي از همتون !
هيچ مردي دوبار در يه رودخونه شنا نمي كنه ،چون بار دوم نه رودخونه اون رودخونه قبليه ،نه اون مرد
  ||  4:33 PM

Sunday, July 20, 2003

  يكي يه روز يه جا بهم گفت:
آدم از يه سري گزاره درست ، نبايد نتيجه گيري نادرست بكنه !
حالا هر تقارن و هر حرف و حديث قديمي (يا جديد) نبايد باعث روشن كردن خاكستر يه آتيش خاموش بشه، تحت هر شرايطي ... «هر» شرايطي .
  ||  1:30 PM

Friday, July 18, 2003

  مادر بزرگ به تختخواب رفت و من دوباره كتابم را باز كردم تا بخوانم.
« ... مرد آهسته به طرف گاوصندوق رفت ، پاكت را برداشت اما وقتي سعي كرد آن را باز كند ، دستش به گلدان روي ميز خورد و آن را شكست ....»
مادر بزرگ سراسيمه بلند شد و پرسيد :« صداي چي بود؟؟»
  ||  12:59 PM
  من جاري
من زلال
من آبي
...
آب تشنه .
  ||  12:58 PM

Saturday, July 12, 2003

  سال دوم دبيرستان كه بوديم چند ماه قبل از بازي ايران- استرالياهمگي بد جوري مسابقات فوتبال ايران رو دنبال مي كرديم . يه روز تو ساعات مدرسه مون يه بازي قرار بود برگزار شه ما هم همه كلي مجهز پاشديم رفتيم مدرسه ولي چون اون ساعت رياضي داشتيم و قرار بود امتحان بگيره ما نمي تونستيم بازي رو گوش كنيم . واسه همين به پيشنهاد يكي از بچه ها تمام واكمن ها و راديو هامون رو داديم به كلاس دوم تجربي كه عربي داشتن و مي تونستن با خيال راحت بازي رو گوش كنن و نتيجه اش رو يه جوري بهمون اطلاع بدن!
هنوز معلممون امتحانو شروع نكرده بود كه ديديم صداي فرياد هووووووووووووورا از كلاس تجربي مي آد. ما هم كه مطمئن بوديم ايران گل زده عين مغولا از كلاس با جيغ و داد ريختيم بيرون كه ديديم دو تا ناظمامون دست به كمر روبرومون وايسادن و عصباني ما رو نگاه مي كنن !
من هم كه طبق معمول اين مواقع ، متكلم وحده كلاس بودم شروع كردم توضيح دادن كه ما داريم براي كشورمون شادي مي كنيم و ... از اين حرفا! و فقط مي خوايم بدانيم گل رو كي زده . بالاخره ناظمامونم كوتاه اومدن و قبول كردن . بعد رفتم دم كلاس تجربي و يكيشون سئوال كردم كه گل رو كي زده ؟
گفت: هنوز صفر-صفرن!گفتم : بابا شما كلي جيغ زدين ! گفت : نه قرار بود معلممون درس بپرسه ولي گفت كه اين جلسه نمي پرسه!!!
  ||  3:09 PM

Thursday, July 10, 2003

  اگه از سفري كه با آرين به اصفهان رفتيم صرف نظر كنيم ، آخرين سفرم بر مي گرده به پارسال چهارده مرداد هشتاد و يك ! سفري كه هر چي در زمان خودش رويايي و خارق العاده بود ،الان تبديل به يه كابوس ترسناك و وحشتناك شده ، سفري كه اون موقع زيبا و الان دردآوره ... . البته پيامد مثبتي هم داشت كه الان راضيم ولي ....
مي ترسم ، هر چي بيشتر نوشته هاي اون روزا رو مي خونم بيشتر مي ترسم . مي ترسم از اين كه اين روزاي ملال آور و سخت الان ، فردا رويا بشه .... يا ... روزاي خوبي كه به ياد دارم فردا با نفرت ازش ياد كنم.
ديگه از عاشق شدن و متنفر بودن مي ترسم !
  ||  11:03 PM

Wednesday, July 09, 2003

  چقدر خوبه كه دلت از اينجا گرفته باشه و هوس يه اتفاق خوبو داشته باشي بعد يه هو دعوت شي شمال بعد همه چي هم تندتند واسه رفتنت مهيا شه!
آخ جون شمال !

بچه كه بوديم يه بار يه بچه دهاتي به من و آرين ياد داد سنجاقك بگيريم اون سفر تمام تفريح ما شده بود گرفتن و زل زدن تو چشاي هميشه خيره سنجاقك و بعد هم ول كردن و ديدن لذت لحظه رهايي سنجاقك.
از اون موقع به بعد سنجاقك واسم نماد شماله و هر وقت سنجاقك مي بينم دلم شمال مي خواد !همين دو روز پيش بود كه وقتي به جاي« سنجاق قفلي» گفتم «سنجاقك» همه خنديدن ولي من دلم واسه تنگي نفس هام تو شمال تنگ بود !
  ||  4:59 PM

Tuesday, July 08, 2003

  هر چيزي به موقع اش خوبه. دير كه مي شه ارزش خودشو از دست مي ده! مثه عاشق شدن ... مثه مردن ... مثه تو .... مثه من ...
  ||  3:24 PM

Sunday, July 06, 2003

  چندين سال پيش از اين كه من و تو به دنيا بيايم ، توي يه سرزمين خيلي خيلي دور يه نفر كه از تاريكي وحشت داشت يه شب تصميم گرفت به جايي بره كه هيچ وقت توش تيرگي نباشه . رفت و رفت و رفت ، تا هوا روشن شد فكر كرد به روشني رسيده خواست همون جا زندگي كنه ولي چند ساعت بعد هوا تاريك شد و اون به دنبال سرزمين روشنايي دوباره به راه افتاد .
از اون روز به بعد پياده در حالي كه سرش فقط به سوي آسمونه شبا دنيا رو مي چرخه و وقتي به روشنايي مي رسه از خستگي خوابش مي بره و شب كه باز تاريكي رو مي بينه به راه ميفته .
ديروز رسيده بود پايين خونه ما ولي غروب كه رفتم بهش سر بزنم ديگه نبود . اگه امروز يا فردا شما ديدينش بهش بگين ...
  ||  12:15 PM

Saturday, July 05, 2003

  تازه ترين شعر احمدرضا احمدي

من انتظار نداشتم
با اين برف محض رو به رو شوم
من انتظار نداشتم
با اين عشق محض رو به رو شوم
اين مرغان خفته در لعاب کاشی ها
به ما اعلام می کنند
اين عشق محض
در آن برف محض
آب می شود
اگر بدانيد
که من چگونه تاک را سوختم
در روز آدينه ديدم
حتا فرصت نبود
آن عشق محض را
انکار کنم
از بس در عمر
جاسيگاری های سوخته ديدم
که صاحبان آنها مرده بودند
از بس در عمر
روز ويران ديدم
که محتاج شهادت کسی نبود
گاهی ديده بودم
عمر يک شعله کبريت
از عمر ياران من بيشتر بود
گاهی ديده بودم کسی در باران به دنبال نشانی خانه ای بود پس از آنکه من نشانی را گفتم ناگهان آتش گرفت و خاکستر شد.
من در عمرم کسانی را تسلی دادم که سرانجام اين خيابان به پايان می رسد و آن کسان مرا تسلی دادند که در انتهای اين خيابان يک سبد انگور در انتظار من است
اين عشق محض را
در ميان ديوان حافظ
به امانت می گذارم که بماند
تا کی بماند
نمی دانم
تا چند ساعت
نمی دانم
  ||  10:03 PM
  يك روز خوب !

امروز ساعت شش صبح با صداي تلفن مزاحم اين چند روز از خواب بيدار شدم گوشي رو كه گذاشتم اومدم دوباره يه چرت بزنم كه تق !سرم خورد به بالاي تختم !و از اونجايي كه در « خاله اوفينا » يي لنگه ندارم چند ثانيه بعدش تمام خانواده مشغول ناز و نوازشم بودن !( يه وقت فكر نكنين يه جيغ بلند كشيده باشم ها !!! خودشون حدس زدن اومدن!) ديدم خواب راحت بهم نيومده بلند شدم كه حاضر شم برم دوش بگيرم ديدم شامپومون تموم شده! بعد رفتم سر كار خانوم احمدي ... (مثلا اين « ... » يه فحشه!)عين برده هاي زمان اسپارتاكوس ازم كار كشيد ! درس هم كه .... خيال تموم شدن نداره ... امتحان تمام موجودات روي زمين تموم شده و داستان امتحاناي ما همچنان ادامه دارد!
آخرشم اينه كه وقتي به خودت قول درس خوندن دادي يه مهموني دعوت شي و مجبور بشي اداي بچه خرخونا رو در بياري و بگي : ببخشيد من درس دارم !
تازه داداشتم كادويي كه واسه دوستت خريدي با بهره يه شيرين عسل ازت خريداري كنه و مجبور شي باز واسه خريد كادو آواره خيابون شي !
اصلا من از شنبه ها متنفرم !
  ||  3:17 PM

Friday, July 04, 2003

  وز بهر چه گويم هست با وي نظرم .............چون نيست !!

بعضي وقتا آدم مي شينه طي يه مراسم « خود خر كني » ( دور از جون شما! ) به خودش چيزي رو كه مغزش ترجيح مي ده مي قبولونه . گور باباي دل !
  ||  12:13 PM
  زمان : ده و پانزده دقيقه شب
مكان : ميدان تجريش

زمان : ده و سي دقيقه شب
مكان : ميدان تجريش

زمان : ده و چهل و پنج دقيقه شب
مكان : ولي عصر باغ فردوس

زمان : يازده شب
مكان : مقدس اردبيلي

زمان : يازده و پانزده دقيقه شب
مكان : پشت چهارراه شهر بازي

زمان : يازده و سي دقيقه شب
مكان : پل مديريت

زمان : يازده و چهل و پنج دقيقه شب
مكان : چهارراه ابن سينا

زمان : نيمه شب
مكان : پايين ساختمون

زمان : دوازده و پنج دقيقه
مكان : تلفن به مرجان !!!

اه اه اه اه اه اه !
چقددددددددددددددددددددددددر شلوغ بود امشب !
  ||  12:48 AM
  آدم كوه كه ميره يه طبقه به خدا نزديك تر ميشه واسه همين عذاب وجدان ناراحت كردن كسي ( به حق يا حتي ناحق ) خيلي بيشتره و يقه آدمو مي گيره و دو دستي مي چسبه ، مجبورت مي كنه فكر كني .... و واسه كارايي كه قلبتو « قيلي ويلي » مي دن چاره كني .
تو كوه آدم دوست داره دستشو ببره بالا و دستاي خدا رو بذاره رو گونه اش ... .بعدم يه كم خودشو لوس كنه وه يه جا دو تايي با هم بشينن و درد دل كنن ... . نمي دونم ... درد دل خدا چه جوريه؟
  ||  12:45 AM

Wednesday, July 02, 2003

  بعضي وقتا وقتي آدم بد جوري سر دو راهي گير مي كنه و مخش داغ مي كنه از فكر و خيال ، خدا براش يه نشونه مي فرسته كه راحت تر انتخاب كنه . ولي چون حواس آدم پرت مي شه اون موقع اين نشونه ها رو نمي بينه ....
امروز خيلي شانسكي من نشونه خودمو ديدم!
دستت درد نكنه.
  ||  3:15 PM
  يه نوشته بي سر و ته تو كاغذ پاره هام پيدا كردم . نمي دونم چرا من دوسش دارم و همچنين نمي دونم چرا هيچ كس دوسش نداره !

صدا خسته شده بود . انقدر از گوش نفر اول به گوش نفر دوم رفته بود. انقدر اين مسيرخسته كننده رو رفته بود و اجازه پخش شدن در هوا و اجازه رسيدن به گوش نفرسوم رو نداشت.خيلي وقت بود كه به صورت آهسته اين راه رو مي رفت و مي اومد.
بالاخره تصميم خودشو گرفت ... حالا نفر سوم هم مي شنيد.
  ||  3:13 PM