|
||||
|
● خانه ● ايميل
●ميم ●ديزي ● روتوشباشي●بابك ●کاوه ●آتش ●شوكا
|
|
Sunday, August 31, 2003 || 11:02 PM
امروز يادم افتاد كه گفته بودي :صبر كن !
||
12:18 PM
من بازعجولانه تصميم گرفتم ، خيلي دير شده.... دلم تنگه براي بودنت. تو نيستي ، هر جا مي گردم ديگه نيستي نه كنارم ،نه تو قلبم. دلم تنگه براي به يادت بودن .... دلم تنگه.
Night is falling
||
9:18 AM
I think of you I'm walking home I think of you And as he calls me, yes I do I think of you How you doing? I think of you And I smile, I can't hide I think of you I don't know where your days are spent Your lovers and you friends But I know for sure Of who you have been thinking Far beyond the city's lights Are two who dream a life Forgive them if they never find their freedom Their freedom It's so late I think of you He walks me home I think of you I'm so sorry, I'm so tired I think of you And in the shadows I think of you I close my eyes I think of you Now I'm falling I think of you I think of you As he calls my name, yes I do I think of you I think of you I think of you I think of you I think of you And in feeling I think of you And in breathing I think of you And in seeing I think of you And in living I think of you Wednesday, August 27, 2003 || 7:03 PMTuesday, August 26, 2003
اومد كنارم نشست وقتي هيچ كس حواسش نبود چند تا نگاه سريع و تيز به ورق روي ميزم كرد ولي چيزي نتونست بخونه ، خودشو به جلو خم كرد از اينكه اينقدر ريز و تو هم نوشته بودم شاكي بود. صندليش رو جابجا كرد چشاشو ريز كرد و دقيق شد روي ورقه چيزي رو كه ديد باور نمي كرد . بعد از اينكه از سر جلسه بلند شديم يه پس گردني محكم بهم زد و با عصبانيت گفت :«آخه كدوم الاغي سر جلسه امتحان مطلب واسه وبلاگ مي نويسه ؟» تازه فهميدم از كجا مي سوزه!خنديدم و گفتم « من ! ولي يكي از من الاغتره كه ميون اين همه خرخون مياد پشت دست من مي شينه و از رو دست من مي نويسه !بابا .... كـــــــــاكتوس !!!!! »
||
11:18 PM
Monday, August 25, 2003
اونقدر بي صدا رفتم كه حتي سال و ماه و روز و ساعتشو نمي دوني . حتي هنوزنمي دونم اصلا فهميدي رفتم يا نه....
||
7:05 PM
امشب قبل ازخواب قسم خواهم خورد كه خود را رها كنم ،در رفتن ، در نفرت ،در عشق ،در نفس ...
||
7:05 PM
خدا كند كسي مرا نبيند.
يكي كه مثه آرين خيلي « داداش » ـه
||
3:38 PM
يكي كه مثه آرين زود شاكي مي شه يكي كه مثه آرين يه ديوار محكم واسه تكيه اس يكي كه مثه آرين خيلي زود به دل مي گيره يكي كه مثه آرين انقدر ماهه كه دلت نمياد اذيتش كني يكي كه مثه آرين هر چقدرم بد اخلاق باشه مي دوني هواتو داره و مراقبته يكي كه مثه آرين عكس العملاش قاطع و سنگينه يكي كه مثه آرين وقتي ناراحتش مي كني شبا خوابت نمي بره يكي كه مثه آرين تو وقتش بهترين شنونده اس يكي كه مثه آرين گرگ نيست! يكي كه مثه آرين با وجود حرفاي نيش دار و تندش همه همه دوسش دارن يكي كه مثه آرين وقتي بهش احتياج داشتم تو بدترين دوران زندگيم هميشه «بود » يكي كه مثه آرين بعضي روزا نبايد به شعاع يك كيلومتريش نزديك شد يكي كه مثه آرين دوستاي خودشو از من جدا مي كنه يكي كه انقدر خوب آرينو مي شناسه كه مي تونه با يه جمله دوباره خوش اخلاقش كنه يكي كه ... يكي كه فقط خودشو من وقتي « اسب سياه شطرنج » ـو مي بينيم لبخند مي زنيم ... معذرت خواهي منو قبول مي كنه؟ Friday, August 22, 2003
روي يه ورق سفيد يه چارگوش كوچيك كشيد و گفت : بنويس. گفتم :چي؟ گفت : هر چي دوست داري ولي داخل مربع ،نه روي خط برو ،نه از خط بيرون بزن.
||
9:08 PM
وسط چارگوش با خط خوانا نوشتم :« كاش رهگذري كه به شهر من آمده ،بماند. كاش مي دانست دوستش دارم . » روي «دوستش دارم»خط كشيد و گفت :اين خارج از مربع است . شرمين Tuesday, August 19, 2003
يه فنجون پر از حرف نگفته
||
8:31 PM
يه حلقه عجيب عجيب يه نفس عميق يه جمله مونده توي قلب يه عدد يه لباس يه كيف يه جعبه يه پله يه ماشين يه روز يه روز خوب
يه شب وقتي همه تون خواب بودين يكي اومد بالا سرتونو از رو پيشوني و پشت چشاي بسته تون چيزي رو ديد كه شما اون ور تمام خاطراتتون پنهونش كرده بودين اونوقت از بس رازاي مهم و سنگيني رو شنيده بود كه نتونست تحمل كنه ، گذاشت و رفت. بعضي از شماها وقتي از خواب بلند شدين احساس سبكي كردين يه احساس خوب و راحت ، بعضي هم دچار عذاب وجدان شدين ، احساس گناه و ترس مي كردين. بعضياتونم همه اش فكر مي كردين يه خواب عجيب ديدين يه خواب خوب و راحت ، يا خيلي وحشتناك يا ... .
||
8:24 PM
ولي اوني كه رفته بودهنوز نمي دونه چي كار كنه.حتي رازاي خودشم فراموش كرده .... Saturday, August 16, 2003
نبسته ام به كس دل، نبسته كس به من دل
||
6:53 PM
چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من هرآنكه من از اودور،چو دل به سينه نزديك به من هرآنكه نزديك، از او جدا جدا من نه چشم دل به سويي، نه باده در سبويي كه تر كنم گلويم، به ياد آشنا من ستاره ها نهفته اند، در آسمان ابري دلم گرفته اي دوست، هواي گريه با من Wednesday, August 13, 2003
شرلوك هولمز و معاونش دکتر واتسون .
||
9:34 PM
شرلوك هولمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند. نيمه هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت: نگاهي به آن بالا بينداز و به من بگو چه ميبيني؟ واتسون گفت: ميليونها ستاره ميبينم . هلمز گفت: چه نتيجه ميگيري؟ واتسون گفت: از لحاظ روحاني نتيجه ميگيرم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از لحاظ ستاره شناسي نتيجه ميگيريم كه زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيكي، نتيجه ميگيريم كه مريخ در محاذات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد. شرلوك هولمز قدري فكر كرد و گفت: واتسون تو احمقي بيش نيستي. نتيجه اول و مهمي كه بايد بگيري اينست كه : چادر ما را دزديده و برده اند ... از يه وبلاگي !!!
اگه اين چند وقته كم مي نويسم (يا نمي نويسم !) و آنلاين نمي شم حكايت لنگر مهمون خيلي عزيزيست كه خورده فرق سرم !!! و حسابي مشغولم كرده ! واي .... چهارم هم امتحان دارم !
||
7:33 PM
خانم دوست مهمان عزيز ما ! لطفا از هر گونه نقل قول در مورد اين پيغام جداَ خودداري نماييد !!!! Friday, August 08, 2003
از دبيرستان سبك نوشته هام يه دفه عوض شد اصلا « يه جوري » مي نوشتم! همين باعث شده بود كه نمره هاي انشاي من يا هميشه ده و يازده باشه يا بيست!يا مثل سال اول و سوم معلم هاي ادبياتمون منو يه بچه شلوغ خرابكار مي دونست كه فقط بلده قشنگ شعر بخونه وگرنه نوشته هاش مايه ننگ ايران و ايرانيه يا مثه معلماي سال دوم و آخر موضوع انشاهايي كه به من مي دادن با بقيه متفاوت بود و هميشه نفر اول پاي تخته بودم كه بخونمشونو عقيده داشتن من «حيف شدم »اومدم رشته رياضي و بايد مي رفتم انساني!
||
9:54 PM
بين نوشته هام امروز يكي از انشاهامو پيدا كردم كه خيلي خوب تمامشو به ياد داشتم . معلممون بعد از دادن درس بيوگرافي و اتو بيو گرافي به بچه هاي كلاس گفت كه بيوگرافي يه آدم مشهورو بنويسن و به منم گفت اتوبيوگرافي خودمو به زبان طنز بنويسم . من تا قبل از اون اصلا طنزنويسي نداشتم و هيچ ايده اي هم در موردش نداشتم چون طنز رو يه نوشته سبك و راحت مي ديدم و فكر مي كردم اصلا « ا ُفت داره !»آدم طنز بنويسه . حالا اين نتيجه اشه كه من چهار پنج سال پيش اينو نوشته ام ... ولي خوب نمي دونم چرا اين قدر دوسش دارم ! زبان طنز ساده ترين و سخت ترين ِ زبانهاست. ساده از آنجا كه هر چه مي خواهي را با سپري محافظ بيان مي كني و سخت از آن بابت كه تلخي هاست كه بيشتر باعث خنده مي شود. اين تلخي ها امروز با گذشت سالها شيرين شده ولي هر يك در زمان خود همه چيز بوده به جز طنز . همه تعريف مي كنند در يك روز فرخنده كه من به ضرب و زور ، با داشتن شش ماه و نيم ( فقط دو ماه و نيم عجله ) به دنيا آمدم،اينقدر مادرم از داشتن دختر خوشحال شده بود كه بي اختيار به همه مي گفت :« بچه ام دختره ،بچه ام دختره!» به طوري كه يك پرستار از مادربزرگ من ـ كه از خجالت خود را در گوشه اي پنهان كرده بود ـ پرسيد :« مگر بعد از چند تا پسر به دنيا آمده ؟» و مادربزرگم با صدايي لرزان جواب داده : « فقط يكي !» مادرم اينقدر از داشتن دختر ذوق زده بوده كه نوزاد چندروزه نارس با اندكي وزن وبدون ارزني مو را با لباس دخترانه و پاپيوني در سر ـ كه با چسب به سرم چسبانده بود ـ با افتخار به منزل مي آورد و از همان روز اول عروسك بازي شروع مي شود ! شايد باور نكنيد ولي در روز تولد يك سالگي ام با سه لباس دخترانه عكس دارم و در هر عكس پاپيون بزرگ تر و بزرگتري كه از روي سرم سُر مي خورده، به زحمت روي موهاي نازك سرم قرار گرفته بود.... و اين داستان را خودتان همچنان ادامه دهيد و خود را جاي مادر بيچاره من قرار دهيد كه بعد از سه سال دخترداري ، دخترش پا روي زمين مي كوبد و ديگر حاضر نيست كسي موهاي او را شانه كند يا دامن بپوشد ! خودم از وقتي يادم مي آيد عاشق لباسهاي برادرم بودم و با اصرار همراه او به سلماني مي رفتم و با موهايي پسرانه تر از او به خانه بر مي گشتم . هرگز حاضرنشدم فوتبال را با عروسك بازي عوض كنم . {متوجه مادر بيچاره من باشيد كه از روز تولدم تمام اتاقم را پر از عروسك كرده بود .... نام «شرمين »را هم كه با عشق و علاقه به معناي محجوب و آرام روي من گذاشته بود كه بماند .... !!}حتي ظاهري دخترانه را هم برايش رعايت نمي كردم . شايد از روز اول مي دانستم كه بناست به عنوان زن چه اجحافي در حقم بشود. شايد هم فقط اداي برادر بزرگترم را در مي آوردم. ولي هيچكدام از اينها براي دل شكسته مادرم مرهمي نمي شد.روزهايي را به ياد مي آورم كه همسايه هايمان با پسرهاي كتك خورده خود دم در خانه مي آمدند مادرم به صورت معصوم من نگاه مي كرد و باور نمي كرد كه اين كودكان از زير دست من گذشته اند هر بار فكر مي كرد برادرم دسته گل به آب داده و بعد كه متوجه مي شد كار من بوده بايد تمام خانه را دنبال من مي گشت. بيشترين جمله اي كه از اطرافيان مي شنيدم اين بود كه:«آخه شرمين مگه تو پسري ؟!!!» تقصير من نبود كه بر اثر شش ماهگي حوصله پله ها را تك تك پايين آمدن نداشتم و هميشه استفاده از نرده آسان تر بود. تقصير من نبود كه وقتي پسرها مي گفتند :«حيف كه دختري وگرنه داغونت مي كرديم.»تا جنازه شان را تحويل زمين نمي دادم قرار نداشتم. تا دبيرستان تقريبا دوست صميمي نداشتم و بزرگ ترين علتش اين بود كه من حوصله دخترها و اخلاق دخترانه آنها را نداشتم ولي كم كم بزرگ شده بودم و ديگر برادرم حاضر نبود مرا با خودش به زمين فوتبال ببرد. با ورود به دبيرستان با دخترها و رفتارهاي بخصوصشان ـ كه البته هنوز هم بسياري از آنها برايم جا نيفتاده ـ مانوس تر شدم و عالم دخترانه هم برايم جذابيت جديدي پيدا كرد . اگرچه هنوز دوستي هاي پسر ها با يكديگر به نظرم پاك تر و عاري از رقابتهاي مسخره مي باشد ولي خودم صميمي ترين دوستم را در همين دبيرستان پيدا كردم و البته شايان ذكر است كه اعتراف كنم در ماه گذشته دو بار دامن پوشيدم كه اين براي من ركوردي است !!! به هر حال ،طنز يا غير طنز ، اين حكايتي بود اندر احوالات اينجانب ! شرمين
The piano is infinite!
||
6:03 PM
آقا ما خراب هنريم !البته يه كم هم خريم!!!!!با فرهنگسرا يه قرارداد امضا كردم از تنها چيزي كه از مفادش خبر دارم اينه كه اعتبارش تا آخر اسفنده!!!! چون يه جاش فقط ديدم نوشته تا پايان اسفند هشتاد و دو !!!!!!!!!!! همين ! ... هيچ چيز ديگه اش معلوم نيست .حتي مبلغش ! ... پنج ورقو بدون خوندن امضا كردم ! ... فقط خدا كنه توش به ... چه مي دونم .... مثلا ... همكاري با بن لادن اعتراف نكرده باشم !!!!!!!! Thursday, August 07, 2003
مرجان برگشته همه اش مي ره كافي شاپ
||
10:03 AM
مرجان برگشته همه اش مي ره سينما مرجان برگشته همه اش مي ره گردش مرجان برگشته همه اش مي ره ماشين سواري مرجان برگشته همه اش مي ره دَ دَ ر مرجان برگشته ديگه تو خونه بند نمي شه مرجان برگشته همه اش مي ره با اين و اون بيرون مرجان برگشته ولي نمي دونم چرا سوغاتي منو نمي ده !!!!!!!! چشممون روشن ! آخه امتيازي كه مرجان نسبت به ساير دوستاش داره اينه كه بيست سال بوخوم بوده!!!!! Tuesday, August 05, 2003
چه نابخردانه از مهرباني من سؤ تعبير مي كنند .
||
10:27 AM
چه ناجوانمردانه خواسته هاي خود را در صفات من مي بينند . و چه بي شرمانه لغات را بر زبان مي آورند . Monday, August 04, 2003
ببين چي مي گن اين چشام
||
12:02 PM
چي مي خوني از تو نگام جاي ديگه س اين دل تو دلم مي گه تو رو مي خوام هر وقت مي آي تو فكر من اشك مي كني تو چشام يادش به خير اون موقع ها هيچ وقت نمي لرزيد صدام توي خيالم هميشه صحبت مي كني تو باهام گل مي گي از روزاي خوب شاد و قشنگه خنده هام اگه خدا نظر كنه به اين من ِ دست به دعا خوب ميتونم دعا كنم تا بشنوه خدا صدام بياي دوباره پيش من سراغ من به كيش من دعا مي كنم شب و روز تا كه دلت باشه باهام اگه صميمي نيست نگام از ترس فهميدن توست فقط واسه رنگ چشات اگه سياهه دعاهام يا ما باشيم براي هم يا كه تموم شه بميره هر عشقي كه رو زمينه اگه نياي تو پا به پام اگه نياي تو پا به پام مي ميرم از نبود تو مي ميرم از بخت بَدم مي ميرم از روز سيام اگه نياي تو پا به پام اگه نخواي باشي باهام به جز اين دفتر و مداد چي مي مونه آخه برام اما اگه بياي باهام بشي تو مونس صدام تموم ميشه روز صيام ميشي خداي لحظه هام حتي شده بند ميارم تموم اين نفس هامو اگر كه اذيت بكنه قلب تو رو اين نفسام مي خوام بدوني عزيزم اگه بياي تو پا به پام اگه نياي تو پا به پام بازم باهاته دعاهام ببين چي ميگن اين چشام ....
ااااااااااااااااا .... ببخشيد ... ريز بودين نديدمتون ! شرمنده !
||
11:06 AM
له شدين ؟ ... واي ... ببخشيد ... اميدوارم زياد دردتون نيومده باشه ... فرمودين اسمتون چي بود؟ ... آ ث ميلان ؟؟؟آخ آخ آخ ...ولي مگه انتظار غير از اين داشتين؟... معلومه كه سوپركاپ مال ماس !!! .... viva juventus !!! Saturday, August 02, 2003
تو نه چناني كه منم ، من نه چنانم كه تويي
||
6:20 PM
تو نه بر آني كه منم ،من نه بر آنم كه تويي از اونجايي كه مي دونم اينو نمي خوني .... ازت مي پرسم : « آدم يه اشتباهو چند دفه تكرار مي كنه ... ؟ » كاشكي آدم تجربه هاشو فراموش نمي كرد .... تحت هر شرايطي .... ! كاشكي يه پل واسه بازگشتش نگه مي داشت .... كاش عين دختر هاي چهارده ساله برخورد نمي كرد ... .كاش به جاي جواب دادن به سؤال ، صورت سؤالو لاك نمي گرفت ..... كاش به حرفام يه دفه گوش مي دادي ... . به خدا مي دونم داري اشتباه مي كني....بيا از بيرون گود بهش نگاه كن ... . وحشتناكه .... Friday, August 01, 2003
به من گفت : بيا
||
12:51 PM
به من گفت : بمان به من گفت : بخوان به من گفت : بمير ... آمدم ماندم خواندم ... .... مُردم ... . « شبهاي روشن » يگانه فيلمي كه بايد يك نفره آن را ديد ... . بدون هيچ بغل دستي ! خوشحالم كه وحيد ميگه فيلم نامه اش در اومده ....اميدوارم تا زمان اكرانش صحنه به صحنه اشو حفظ حفظ باشم . |