ششري 

 

 


 
 

خانه

ايميل    

 

 


 

ميم

ديزي   

شهر هشتم   

سوته دل

سارا درويش

روتوشباشي

آرش semiadam

كافه كلمه رضا

بابك

کاوه

همين و تمام

شاید وقتی دیگر

يوونتوس - يووه

پادساعتگرد

۳۰نما

هذيان

آتش

مامان

نيلگون

وبلاگستان

شوكا

 

 


آرشيو


 


Gardoon Persian   
  
Templates

[Powered by Blogger]

 


 

Tuesday, September 30, 2003

  كاش هر روز كه چشم باز مي كردم تو را در وجودم مي يافتم ، ... همچون قبل ...
اماهنوز گاه در جستجويت درونم را به هم مي ريزم ولي نيستي ....
  ||  3:19 PM

Monday, September 29, 2003

  گم شده چون سايه اي در مه
در ميان ابر وهم و دود
ازدهام لشكر انبوه تنهايي
در هجوم بي پناهي
خنده ها و گريه هاي بي بهانه
عشق هاي كودكانه

پشت سر بن بست دل تنگي
روبرو ديوارها سنگي
در گريز از كوچه هاي بسته باريك
پيش پايم جاده هاي مبهم و تاريك
در پي يك پاسخ كوتاه
مي روم هر سو،هر راه،هر بي راه

بي سر و سامان و در مانده
پاسخم در پشت سر مانده
بر سرم آوارگي آوار
روبروي پنجره ديوار
تا كجا بايست تاب آورد
وحشت آوار اين سقف خيالي را
باز آيا با سه حرف«عشق»
مي توان پر كرد خانه هاي سرد و خالي را؟

  ||  1:54 PM

Sunday, September 28, 2003

  در انتظار
ماه آواز « بيا » مي خواند
ساز آهنگ « بيا » مي زد
باد فرياد « بيا » مي برد
  ||  7:19 PM
  چه ترم بد و شلوغي امسال دارم .... همه چي پشت سر هم ! واي ! ... هر روز هر روز يا دانشگاهم يا سر كار ! احساس اين مردايي رو مي كنم كه سه شيفت كار مي كنن .
اين ترم تموم شه يه نفس راحتي بكشم!هه هه هه !! هنوز استادام سر كلاس نيومدن من از درس زده شدم! هميشه اين احساس رو يه ماه مونده به امتحانا دارم !
دو جا كار مي كنم هيجده واحد هم بر داشتم وبلاگم مي نويسم!!!
تازه دل پيرو هم مصدومه ! ( ببخشيد ... ربطي نداشت ! ولي من حتي ديگه انگيزه فوتبال دنبال كردن ندارم! )
راستي ! چرا شماها نميرين تئاتر بيضايي رو ببينين؟ هي مي خوام يكي رو پيدا كنم برم باهاش در مورد كار حرف بزنم ، شماها اصلا رغبتم نشون نمي دين! ولي بي شوخي .... بريد ببينيد ... از دست مي دينا .... خيلي خوبه !
نفس عميقم :-& به جز بازي عالي مريم پاليزبان حرفي واسه گفتن نداره ....
  ||  10:55 AM

Saturday, September 27, 2003

  سال اول راهنمايي بودم كه به وسيله يه معلم خوب به ادبيات و شعر علاقه مند شدم . بهم كتاب پيشنهاد مي كرد و من هم مي خوندم ، بعد مي شِستيم و زنگ تفريحا در موردش كلي صحبت مي كرديم. (احتمالا حدس مي زنم از اين دختر نُنر هاي ليمو شيرين كلاسش بودم! ) يا شعر و داستان كوتاه مي گفتم و كارامو نقد مي كرد . هميشه هم حسابي دعوام مي كرد كه يك « ايراني » بايد فقط ساز « ايراني » بزنه و من پيانومو بايد بندازم سطل آشغال!
يه مسابقه بزرگ داستان كوتاه نويسي بود كه با اصرار منو در مسابقه شركت داد . داستانمو قبل از فرستادن گرفت و برد خونه شون تا بخونه و نظر بده و فرداش با هم رفتيم داستانمو پست كرديم .
روزي كه برنده ها رو اعلام مي كردن دختر اون با داستاني عين داستان من ( حتي با همون اسامي و … ) مقام اول رو گرفت و من به علت تقلب و فرستادن داستان كپي سه سال از شركت در مسابقات محروم شدم.
معلم خوب ما هم كِرمو از آب در اومده بود.
هر چي جيغ و داد كردم به جايي نرسيد و همه مطمئن بودن كه خيلي طبيعيه كه دختر معلم ادبيات قلم خوبي داشته باشه و بچه شرور مدرسه هم داستان كپي براشون بفرسته!
پارسال بعد از اين همه مدت وقتي معلم ادبياتمون رو ديدم ، يه گله لايتي ازش كردم و خيلي شيك برگشت گفت : وا ! شرمين ! تو چقدر كينه اي هستي ؟ ببينم بازم اگه داستان مي نويسي بده چندتاشو من بخونم !
  ||  5:00 PM
  اين آهنگ محبوب من از آقاي عصار هست كه متاسفانه تقريبا هيچ كس نشنيده !
اميدي هم نيست كه تو كنسرتهاش خونده بشه .

« مسير عشق »

كجاست آن اسب زين كرده
و شمشير نظر كرده
ندارم طاقت موندن
دلم ميل سفر كرده

به دستم آب و آيينه
و شوق رفتنم در سر
به غير از او نگاه من
نمي بيند كس ديگر

مرا خواند و شنيدم من
به شوق او دويدم من
زدم « ها » يي به خاكستر
ز سر شعله كشيدم من

كسي را مثل يك رؤيا
من از آن دور مي بينم
به دور پيكر سبزش
شعاع نور مي بينم

از اشك مثل بارانش
تمام دشت نمناك است
نمي دانم چه مي خواند
كه اين اندازه غمناك است

كسي عاشق تر از من هست
بتاز اي اسب خوب من
مسير عشق را طي كن
برو بر آب و آتش زن

شبي تاريك و سنگين است
به سوي نور مي تازم
نگاهي تازه مي خواهم
كه طرحي نو دراندازم
  ||  2:44 PM
  ||  12:27 PM

Friday, September 26, 2003

  انگار از سرما گريزان است از برگ ريزان از باران . انگار در سرما سريع تر قدم بر مي دارد . قدم هايي موزون . نيمه دوم سال آنقدر تند مي دود كه به هيچ كارم نمي رسم ، تا به خودم مي آيم دير شده ديگر رفته و ماه در آمده !
  ||  5:17 PM

Thursday, September 25, 2003

  بعضي وقتا آدم يه سري اشتباهات بدي تو زندگي اش مي كنه كه غير قابل جبرانه ، اين اشتباها نه مال جووني و جهالته ، نه مال عجله كردنه ، نه مال هيچ چيز ديگه س ! دقيقا وقتي كه فكر مي كني داري عقل مي كني بزرگ ترين اشتباهتو مي كني . خدا مي دونه چه جوري مي خواي جبران كني .... شانس وقتي در خونه مو زد همچين درو روش بستم و حرفاي بدي بهش زدم كه اگرم بخواد ديگه نمي تونه در بزنه .
حالا چي كار مي خواد بكنه نمي دونه. يه ايميل مي زنه آخرش ! كسي تحويلش نمي گيره ! البته اولش حق مي ده سرشون شلوغه بد وقتيه. بعد مي ترسه ... چي فكر مي كنن در موردش ؟ حتما به دل گرفتن (حق دارن ) حتما مي خوان سر به تنم نباشه ( بازم حق دارن ) حتما قابل نمي دونن جواب بدن (اين يكي رو جدي جدي حق دارن) احساسش بَده يه عمر سعي كرده محبوب باشه و همه دوسِش داشته باشن گاو نُه من شيره !
حالا چي كار مي كنه معلوم نيست ، همه اش سرزنش مي كنه حماقتشو كاش كاش هيچ وقت آشنا نمي شد با پسرك كه اين جوري با افراد بزرگ برخورد نكنه. كاش مي شد اسمشو عوض كنه ، گيرم كرد ، روحش شرم داره از ديدار شما استاد .
كاش ببينمتون از نزديك و دستبند سبز بر دستتان رو بر ديده بذارم و عذرخواهي ... كاش ببينمتون از نزديك كــــــــــاش!
پسرك از تو متنفرم و از استاد شرمنده !
  ||  11:38 AM

Tuesday, September 23, 2003

  آروم چشماشو باز كرد. به ديوار سفيد دور تا دورش نگاه كرد ، خسته شده بود از زندان ، از ديوار، ... احساس مي كرد ديگه اين خونه براش كوچيك شده ( يا شايد هم خودش بزرگ شده بود. )
دستاشو به ديواره ها فشار داد ، قدرت رو تو بازو هاش آورد و باز فشار آورد . صداي ترك خوردن ديواره ها رو شنيد ، با فشار بعدي ديوار ها پايين ريختند . سرشو از يكي از سوراخ ها آورد بيرون و گفت : جيك جيك جيك !
  ||  1:42 PM

Saturday, September 20, 2003

  من يه آدم شاد خوشحال خوشنودم كه بيست و هشت تا بليت كنسرت عصار دارم.
جور شد ،هيجدهم سانس دو جاي عالي با يه پرس چلوكباب !!
  ||  8:04 PM
  بايد اعتراف كنم ،
من نيز گاه به آسمان نگاه كرده ام ،
... دزدانه.
به چشم ستاره گان
نه به تمامي شان
تنها به آنها كه شبيه ترند ،
به چشمان تو ....

هنوز از به ياد آوردن صحنه پاياني فيلم گاهي به آسمان نگاه كن يه هيجان خوبي بهم دست مي ده ... از اين پاياناي با شكوه كه دلت مي خواد سرتو بالا بگيري و از انتخاب فيلمت راضي باشي !!
  ||  8:03 PM

Thursday, September 18, 2003

  به به به به به !!!!
...
...
كنسرت عليرضا جون عصار جون از هفده تا بيست و يك مهر ... من خودم هيجدهم مي رم .
مكان : سالن ميلاد
قيمت بليط هم در همه جاي سالن شش هزار تومن است ،يه قيمت مقرون به صرفه عالي !!
تمام كساني كه مي خوان هيجدهم بيان به من خبر بدن هماهنگ كنيم ( تا همين شنبه عصر ) كه پيش هم بشينيم . من جاي خوب رو از آرش بتهوون تضمين شده دارم !!!
به اميد ديدار !
شرمين !

  ||  9:52 PM
  مجيـــــــــد و وحيــــــــد جونما ( يعني جونم مال هر دوتونه!) مرسي از لوگو
مـــــاچ !!!



  ||  12:18 AM

Wednesday, September 17, 2003

  متهم شدم به افسردگی به اشک به تغییر به سکوت به اندوه و به هر صفت از این دسته .
دفاعی ندارم ... محاکمه ام کنید ... !

  ||  12:50 PM

Monday, September 15, 2003

  ...
و" عشق " ،
دلیر کند ،
و همه ترسها ، ببرد !

«شمس»

---

اگر تنم نیاز ندارد،
اگر دستم سرمای همیشه دستانت را به یاد ندارد ،
اگر چشمم به ندیدنت بیش از دیدن عادت کرده ،
و یا گوشها امواج صدایت را نمی شناسند ،
یا مزه یک روز با تو بودن فراموشم شده ،
و بوی حضورت در حافظه نیست ،
یا تقدست در زندگی کمرنگتر ،
یادت همچنان جاری است در تن ، در من .
و نامت هوای زندگی .
به نام تو آغاز کردم ،
و به یادت پایان پذیرم ،
تا آغازی دیگر ،
که دوست دارم جرقه اش زآتش تو باشد ،
سلامت باشی ،
چشمانم _ که به نقطه تقاطع پرسپکتیو جاده خیره مانده _
تا ابد دعاگوست ....
  ||  11:38 PM

Sunday, September 14, 2003

  صداي گامهايت را مي شناسم كه مي آيي ... جان برايت ! سلام ، خوش آمدي .
---
صبح به آينه « ها » يي كردم و اسمت را روي آن نوشتم ، عصر بوي تو مي داد .
---
چند روزي بود كه بي يادت از خواب بيدار مي شدم ، صبح ديدم از گردنم افتاده اي ، انداختمت !
---
كاش لغات امروز از دهان تو مي آمد ، كاش بوي تو مي داد ، كاش رنگ تو بود ، كاش لا اقل نزديك به حديث تو بود ،كاش مال تو بود ....
---
  ||  8:05 PM

Saturday, September 13, 2003

  به چشمانت براي نگاه
به نگاهت براي آرامش
به شانه ات براي گريه
به هوايت براي زندگي
...
به لبخندت براي استمرار
به دستانت براي استقلال
به وجودت براي استمداد
به نفست براي استنشاق
...
به سكوتت براي درددل
به حرفت براي پذيرش
به پندت براي قبول
به قسم ات براي نماز
...
به عملت براي الگو
به الگويت براي پرستش
به پرستشت براي عشق
و به عشقت براي بقا
نياز دارم
...
دريغ مدار ...

شرمين
  ||  10:59 PM
  چي رو اگه از كي بگيري دنيا به هم مي ريزه ؟!

پول خريد يه لباس نو رو از سارا !
غيبت بعد از مهموني رو از مايا !
رو از smsوحيد !
شاملو رو از سارا درويش !
دوربين رو از مجيد !
يه تست جديد آي-كيو رو از تورج !
پيانو رو از من !
اينترنت رو از مامان !
رو ازomidvar.net عطا اميدوار !
فيلم «اوسا كريم نوكرتيم » رو از خليل !
عرقيات رو از آرش !
زبان پهلوي رو از علي !
ساز مخالف رو از آرين !
قلم رو از امير حكيمي !
بد اخلاقي رو از آقاي بهمنش !
بهونه رو از تو !
و ....
كامنت هاي بي مورد رو از مرجان!
  ||  2:54 PM

Friday, September 12, 2003

  يه پيغام كاملا خصوصي

اون روز بدِ ديدنت بعد از يه سال هنوز كابوس شبامه، وقتي مي لرزيدي و وسط زمين بسكتبال خدا رو سرزنش مي كردي ، وقتي تو آغوش من آروم نداشتي و بي تابي بغضت براي شكستن شونه مو وحشت زده مي كرد ، وقتي با دستاي باز روي دايره مياني زمين مي چرخيدي و سراغ گناه نداشته « او » رو با گريه از خدا مي گرفتي ، وقتي كه اشكاي منو از زير چشام به سرانگشت مي گرفتي و بهش خيره مي شدي ، وقت تمنا واسه يه بار ديگه ديدنش، واسه يه جمله نگفته و تو دل مونده من به « او » كه نگفتنش سالهاست كه آزارم مي ده، وقتي انگار غم فقط براي تو تعريف شده بود ، وقت غمگينانه ترين پرتابهاي توپمون به سمت حلقه ، وقت نوستالژي يه آهنگ عزيز براي دو تامون ، وقتي هر كدوم سعي در آروم كردن ديگري داشتيم ، وقت ضجه و فريادهات به خدا، وقت لرزش دستام واسه نوازشت، وقت جنون دو تامون ، وقت سكوتِ من سكوتِ من سكوتِ من ، وقت سعي پنهون كردن بغض و درد و اشك ، وقت سرماي دست هردومون تو اون آفتاب تير ماه ، وقت نشستنت اون گوشه زمين و زل زدن به يه زمين پر از خاطره ، وقت «كاش نمي رفت» گفتنات ، وقت بدِِ بي جوابي من ، وقت تلخ رفتن تو با اون همه اشك و غم و فقدان « او » ، وقت دلتنگي ... وقت نياز به داشتن همديگه ... وقت دلتنگي وقت دوري وقت دوري ... كابوس .... دلتنگي ... دوري

شايد نبايد مي نوشتم ....
دلم تنگه ....
  ||  3:20 PM

Thursday, September 11, 2003

  شب سرد ،مهتاب ، سكوت ،هراس ، دلهره ، تپش، رويا ، ... كابوس ،مهمان ، موش ، موش، موش ، ترس، اضطراب ،درد ،بيداري .

شب سرد ، مهتاب پاك ، سكوت ، هراس ،دلهره ، تپش ، رويا .... كابوس ، پدر ، مرگ ، اشك، فغان، تمنا، رنج ، فرياد ، بيداري .

شب سرد ،مهتاب ، سكوت ،هراس ، دلهره ، تپش، وحشب كابوس ،وحشت تكرار كابوس ، نا آرام ، بي خوابي ، بي خوابي ، بيداري .
  ||  11:26 PM

Tuesday, September 09, 2003

  يه صداي آهسته تو گوشم گفت كه ديگه وقت برداشتن يه قدم بزرگه. من الان اون ورِ پلم . تو هم بيا .... تا دير نشده . نفسهام رو مي شمرم ... تا هزار نشده بيا ... !
  ||  3:09 PM

Monday, September 08, 2003

  به صورت خودش توآينه خيره شد ديگه خودش نبود ، يه چيزي تو قيافه اش تغيير كرده بود ،ظاهرش همون ظاهر قديم بود . ولي نگاهش اون معصوميت قبل رو نداشت . دستاشو تونسته بود بشوره ،پيرهنشو تونسته بود پاك كنه ،ولي نگاهش سرد و خوني بود .مثه قلبش، مثه بدن « من » توي تابوت ، مثه خنجر ته رودخونه ، مثه آخرين فرياد ناتواني« من » ، مثه رد خون فراموش شده روي فرش اتاق
  ||  9:14 PM

Saturday, September 06, 2003

  يه عروس
يه لباس نيمه كهنه سفيد
يه غم كهنه كه عضلات صورت به موندنش عادت كرده
يه بغض خاموش ولي آماده انفجار
يه سكوت خيلي بدِ طولاني
يه نفس عميق
يه گردن سفيد و خالي از جواهرات
يه انگشتر كه از باريكي بايد چشماتو ريز مي كردي تا ديده مي شد
يه نگاه حاكي از يه احساس عجيب
يه ... نه ... چند لبخند خشك تلخ

يه داماد بدون كت و شلوار پشت در
يه صداي گرم دعوت به كمك
يه لباس ساده ساده
يه شرم مردونه رو گونه
يه گردن پايين افتاده
يه صورت رنج كشيدهِ با سيلي سرخ مانده
يه نجابت ذاتي ته چشاي ريز
يه آرامش پس ِ اين همه هياهو و هيجان
يه نگاه رو به فردا
...
همه حكايت تلخ ( يا شيرين) مراسم امروز بود.
  ||  9:04 PM

Thursday, September 04, 2003

  وايييييييييييييييي !!!!
چند وقت بود كه دلم براي اين سفرهاي دسته جمعي يه روزه و ماه تنگ شده ....
اين «دارو خانه قانون» رو كي به عنوان مركز ثقل بچه ها انتخاب كرده نمي دونم !ولي من هر دفه از بغل داروخونه و دستشويي عمومي بوگندوش رد مي شم كلي ياد روزاي خوب ميفتم !!
كلاردشت .... ما اومديم !
D:
  ||  10:19 PM

Wednesday, September 03, 2003

  لبخند زد و سرشو كرد زير بالش ، ... بعد خنديد، طولاني و بي توقف ، چشمانش را بست و« اتفاق » را تجسم كرد ، سرد ،سرد، سرد ...
سرش را كه بيرون آورد نمي خنديد . تو آمدي و دستت را روي شانه اش گذاشتي و سعي كردي آرامش كني . اما بغضش تركيد مي لرزيد و گريه مي كرد ، ديگر دستت و حتي آغوشت آرامش نمي كرد .
  ||  9:16 PM

Tuesday, September 02, 2003

  از خواب كه بيدار شد به ساعت مچي در كنار تختش نگاهي انداخت از هشت گذشته بود ولي ديد او هنوز كنارش خوابيده با عصبانيت سرش فرياد زد :بازم كه خواب موندي... بلند شو .... بدو حاضر شو!
مرد از جا جهيد و گفت :ايييييي بابا .... اصن نمي خوام برم سر كار ....
مشاجره بالا گرفت ، هر كدوم صداشونو بالا و بالا تر مي بردن و سر هم فرياد مي زدن، درگيري بدني رو كدومشون شروع كرد ، معلوم نبود . زن وقتي به خودش اومد كه مرد با سر خوني روي زمين افتاده بود و ديگه تكون نمي خورد ... وحشت كرد، مي لرزيد ، نا خود آ گاه ساعت مچي اش رو از كنار تخت برداشت و نيم ساعت به عقب كشيد ، احساس عجيبي داشت به ساعت نگاهي كرد . از هشت گذشته بود . ولي ديد او هنوز كنارش خوابيده . خواست با عصبانيت فرياد بزند ولي آهسته گفت :عزيزم بلند شو ديرت نشه !
مرد با لبخندي از روي رضايت كش و قوسي به بدنش داد و گفت : باشه بلند شدم . گفتي ماشين رو امروز لازم داري ؟
  ||  8:53 PM
  نمي دونم چرا اين چند وقته بعد ازاين كه عاشقانه منتظر اومدن كسي ( پدر ، دوست ، تو ، ... ) بودم و براي ديدنشون از ثانيه ها تمنا مي كردم زودتر بگذرن ، وقتي انتظار تموم شد چنان با بي رحمي با من حرف مي زنن و چنان راحت قضاوت مي كنن كه دلم مي خواد همه اون لحظه هاي سخت انتظار لوله بشه بره تو دماغشون !!!! من الان يه دختر عصباني خشن هستم !!!!!!
  ||  8:52 PM
  اين كامنتاي من چرا سرما خوردن ؟؟؟؟؟؟
  ||  7:35 PM

Monday, September 01, 2003

  سفر، هردو روي يك تخت، زير يك سايه، جوي آب، موسيقي ، روزگار خوش ، خنده و شوخي و ياد خاطرات خوش ، دلها و بدن هامان نزديك ، زنگ صداي خنده هات در گوش من ... زنگ .... زنگ .... بيدارم .... باز زنگ ...گوشي به دستم ... تويي كه سراغ دل مي گيري .... سلام
هستم ... هم خودم ، هم دلم ...!
روح و فكرم متمركز نيست ... كمك مي خواهم ... دستانم سرما را فهميده اند ... كمك مي خواهم
  ||  9:46 PM