|
||||
|
● خانه ● ايميل
●ميم ●ديزي ● روتوشباشي●بابك ●کاوه ●آتش ●شوكا
|
|
Tuesday, November 25, 2003 || 1:00 PMWednesday, November 19, 2003 || 10:46 AMMonday, November 17, 2003
کي گفت آن زنده ي جاويد بمرد ؟ ----- کي گفت که آفتاب اوميد بمرد ؟
||
6:15 PM
آن دشمن خورشيد بر آمد بر بام ----- دو چشم ببست گفت خورشيد بمرد ! رباعيات مولانا ... هنگامي مولانا و شمس گرم گفتگو بودند؛کسي شمس را از بيرون صدا کرد . شمس بيرون رفت و ديگر هرگز باز نگشت . ... شايع شده بود که علاالدين_ پسر مولانا _ او را کارد زده و در چاهي افکنده .... من بادم و تو آتش (آنماري شيمل) پريشان بيدار شدم. عرق کرده بودم و بدنم می لرزيد . خورشيد هنوز طلوع نکرده بود . وحشت زده بودم . شمس بود که به آسمان مي رفت و مرا مي خواند.شمس ؛ پيش از آنکه نايل شوم به ديدارش ؛مي ر فت و بلند و رسا به نامم مي خواند . جاي درنگ نبود بي تردید بايد به سويش مي شتافتم ؛ پس شتافتم . چند روز پيش بود مانند هزاران بار ديگرکه با آرزوي دیدار به سرايش مي رفتم ؛ خانه را تهي از صاحبخانه يافتم. بار آخر کسي گفت : « اگر باشد که به ديدارش درآيي ؛ در مي آيي . » تاريک بود که به سرايش رسيدم . تني چند بيرون خانه بودند . کمي دورتر ؛ دورتر از چشم آنان و به نزديکی نفسم ؛ پيري ژنده پوش سبک چون نسيم ؛ مي گذشت و با لبخند نگاهم مي کرد . آنان را _ که چشم از من بر نمي داشتند ؛ پرسيدم : « مولاي ما شمس در سرا ست ؟ » آنان خشمگينانه سر فرود آوردند. يکي رو به سرا فریاد زد : « شمس چرا برون نمي آيي ؟ » جلال الدين بود که پرده ي سرا را به کناري زد و در چارچوب ظاهر شد . گفت : « دمي پيش اتاق را ترک کرد ؛ ترا با او چه کار است ؟ » و نگاهش به خنجرهاي در دستشان افتاد. صدايش لرزید و گفت : « قصد جانش را داشتید ؟ قصد جان شمس ما ؟ واي بر من ! که نور ديده ام قصد هلاک خورشيد حيات کرده ؛ واي بر من ! » پس رو به من کرد و پرسيد : « تو چه می خواهي ؟ » در حالي که گيج شده بودم پاسخ دادم : « رويايي مرا به سوي مولايم کشانيد . مولاي ما مرا به سرايش خوانده بود و اکنون من اينجا هستم. » گفت : « آري ! گفته بود در انتظار ميهماني عزيز است. » با خشنودي پرسيدم : « آيا رخصت ديدار دارم ؟ » گفت : « مولايم کوچ کرد و رفت. » با اندوه به ياد آوردم : « لحظه اي رفتنش را ديدم . شايد سرنوشت اين است که من در آرزوي ديدارش بمانم . » گفت :« و شايد سرنوشت اين است که با آمدنت جملگي تا ابد در انتظار ديدارش باشیم . » شرمين Saturday, November 15, 2003
امروز بيشتر از هميشه ياد اون خواب عجيبم
||
8:50 PM
اون اتاق تاريك با ديوارهاي بلند ، اون زاري و بيچارگي كه به زانو در آورده بود منو ، اون نور ، ... « او » كه با نزديك شدنش گرم و روشن شد اتاق ، اون احساس قلبي شديد و عجيب كه من مي دونستم « او » كيه ، اون آرامشي كه با گذاشتن دستش رو شونه م بهم دست داد ، اون گفته ها : .... اون حرفهاي خيلي عجيب ، اون حرفاي تكان دهنده ــ كه باعث خيلي چيزا شد ــ « ... مردم دو دسته اند : دسته اي كه وقتي بر سجده ام تيغ از پايم بيرون مي كشند و دسته اي كه تيغ بر سرم مي زنند تو از كدام دسته اي ؟ ... »من از كدوم دسته ام ؟ اوايل مي دونستم ، .... ولي بعد از تعبيرهاي تو تعبيرهاي خوب و به جاي تو كه انگار خدا اين دفه حواسش به من بوده و تو را براي همين روز و براي من فرستاده از اون شب دارم فكر مي كنم نمي دونم ... يعني مطمئن نيستم . مي ترسم ، نكنه از دسته دوم باشم ؟ ... مي ترسم باور كنين من تيغ بر سر كسي نزدم ، به خاطر خدا ، شما باور كنين .... زدم ؟ ... نــــــه ! تيغ از پا بيرون كشيدم ..... مي ترسم
هيسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس !
||
7:44 PM
گوش كن ، … تو سكوتمون صداي بوق و تير آهن و دعواس ، خوراكمون ، نيست به جز حرص و غصه و غم نفس ... ، كپسولاي اكسيژنمون پُره از دود و سرب و گاز، حالا تو اين خفقان ، اگه تونستي عشق بورزي ، ... رنگ عشقتو ببين ، .... خاكستري ..... جنسشون بُنجُل ، ... با هر اصطكاكي .........آتيش ! پوف ... توي عصر تكنولوژي ، اندازه اش هم ميكروني شده ريشه هم بي ريشه ! هر چي بيشتر بخري ارزونتر هم حساب مي كنن ، .... آقا ... عشق و عاشقي كيلو چند؟ از مُد افتاد ! وبلاگ نويسيو عشق است ! Thursday, November 13, 2003
دلم چند وقته يه طوريه !
||
8:23 PM
نه تنگه تنگه ، نه گرفته . نه خواهشي داره ، نه درد نه تپشي بر كسي و نه نفرتي نه هوسي و نه هيچي ديگه ... فقط يه طوريه ! Tuesday, November 11, 2003
اين حكايت ماشين خريدن مرجان و قفل فرمون خريدن ما هم حكايت اون عجمهايي هست كه وسط يه دشتي داشتن يه ديگ بزرگ آش درست مي كردند و سه تايي به يه نسبت روش زحمت كشيده بودند ، همون موقع يه عرب مياد و يه موش مُرده مي اندازه توي ديگ و مي گه : « انا شريك !»
||
9:17 PM
مرجان هم ماشين گرفته ما هم يه قفل فرمون داديم بهش و انا شريك !!! || 8:32 PM Sunday, November 09, 2003 || 8:18 PM|| 8:12 PM Friday, November 07, 2003
سي و يك ، سي و دو
||
6:12 PM
اين هم سي و سه سي و سه سنگ سپيد با صفاتي خوب گفته بودي آب جاري ، يك بار در هفته . آب جاري اينجاست اين اينجا من هم . وضو مي گيرم و بعد سنگ ها و جاري آب با سي و سه صلوات تا سلامت باشم و باشي .
آزادي .............................................................. مهدي شريفي
||
8:06 AM
آزادي چه کلامي چه غريب ، و چه تعبير تواني کردن ، جز همين حرف که " آ " در اينجا ، هيچ معنا نخواهد داشت ، ... آتش " زا " ي آن زاده درد " يا " ي آن بود يکي آن هم من ، ... آتش زاده درد ، من شبي يادم هست ، در سياهچال عدم ، من و آزادي و عشق ، آن طرف بود شرف ، اين طرف هم اخلاص همگي زنداني ، بندي وحشت و ترس ، که صدايي برخاست ، ناله اي بود که از قلب شرف برمي خاست ، ديگر اکنون همگي مي دانيم که تو آزادي ، آزاد و کمي آنسو تر زير چشمي ديدم که چه سنگين و ملول ، سر بر آورد کمي آزادي و نگاهش که به من می خنديد... چه نگاهي چه غريب ، من همين جام کجا ؟ تو کجا خواهي رفت ؟ در همين بين نگاهم به نگاهش گره خورد ناليدم ، تا که فرياد غريبی که کشيد خنديدم ، و به اخلاص - که بر زنجيرش صد هزاران درودم بادا – سر خود گرداندم که چه می گويد او او که زخمي به رخش بود ، چه زيبا نگاهم مي کرد خيره بر زخم رخش ، جاي سيلي ستم ، آن شياري که دهان مي نامند ، خيره مي پرسيدم که چه مي گويد او او به لبخند چنين گفت ، چنين : تو برو آزادي ! چون شرف مي گويد و شرف باز ز سر فریادش که برو آزادي!! حکم تو اينهاش! در دست من است ، دستخطي که هزاران سال است ، لنگه اش پيش من است ، تو برو ، وقت تنگ است .... شرط آزادي من چيست بگو ! و به اخلاص که بر زخم رخش صد هزاران درودم بادا سر خود گرداندم او به آن ناز چنين گفت رفيق ، شرط اول قسم است ، که چو ابليس نبايد تو دگر سجده کني آدم را ، شرط دوم دغل است ، اولين کس سر راهت آمد ، زحمتش را کم کن تو کلاهش بردار شرط سوم عمل است ، که دگر فکر خودت باش رفيق دیگري مُرد به دَرَک اين زمان را عشق است ، نقش انساني خود را به عدم بسپاري ، سخن از درد نگويي .... هرگز ، حرف غيرت که دگر جاي خودش ، ... دورش ريز ، و در اين بين که اخلاص شرايط مي کرد ، گام سنگين عدم ، گوش آزرده ما را آزرد ، در ِ زندان به کناري که خزيد ، هيکل نحس عدم پیدا شد . رو به من کرد وَ گفت : تو برو آزادي !! من نمي دانستم که بخندم اکنون یا بگريم از اين وحشت آزادي خويش ، و نگاهم که به آزادي و عشق ، آنطرفتر رخ گلگون شرف ، اين طرف هم اخلاص ، و تمامي رفيقانم خورد به چه لبخند غريبي گفتم : حکم آزادي من مرگ شماست فهميدم ...... Wednesday, November 05, 2003
بيا اي سپيدپوش ، كه تو را دلتنگم
||
7:06 PM
بيا كه شكستن عهد راا در تو نديده ام ، عهد شكن نيستي سپيدپوش بيا ، بيا حالا كه درونم رو راست تر از قبل ، و برونم خاموش تر شده ، بيا سپيدپوش ، دلتنگم تو را كجايي تو ، پس كجايي سپيدپوش ؟ مگر تا چند صباح ديگر چشم ها تو را مي بيند كه نمي آيي ؟ چشمان پر دردت را فهميده ام و نمي داني ، سپيدپوش صورت خسته ات را به خاطر سپرده ام ، نمي داني ، نمي بيني ، سپيدپوش بيا سپيدپوش ، قسم به اين قطره هاي باران بيا بيا كه دلتنگم تو را . ... براي « سعيد ذاكر » كه تا دو ماه ديگر چشم به « پنج شنبه » هايش دارم .... Sunday, November 02, 2003
کسی چه می داند ؟
||
8:06 PM
شاید بارها از کنار هم گذشته ایم ؛ شاید به یک مکان رفته ایم شاید از یکدیگر وقت را پرسیده ایم ؛ یا کفشهای واکس نخورده هم را در خیابان دیده ایم کسی چه می داند ؟ شاید همان مرد امروز بوده ای که کتابم را از زمین برداشت یا آن دیگری ؛ مردی که سرفه می کرد و گلی در دست داشت کسی چه می داند ؟ شاید تو آن مرد تنها در کافه ای ؛ که طرحی می کشید یا نه ؛ این آخری ؛ همان که در ایوان خانه به گلدان کوچکش می رسید کسی چه می داند ؟ شاید تو بوده ای ؛ کسی چه می داند ؟ شرمین Saturday, November 01, 2003
هرلحظه به شکلی بت عیار بر آمد؛ دل برد و نهان شد
||
7:01 PM
هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد ؛گه پیر و جوان شد گه نوح شد و کرد جهانی به دعا غرق ؛ خود رفت به کشتی گه گشت خلیل و به دل نار بر آمد؛ آتش گل از آن شد حقا که همو بود که اندر ید بیضا می کرد شبانی ور چوب شد و بر صفت مار بر آمد؛ زان فخر کیان شد می گشت دمی چند ورین روی زمین او از بهر تفرج عیسی شد و بر گنبد دوار بر آمد؛ تسبیح کنان شد بالله که همو بود که می گفت انا الحق ؛ با صوت الهی منصور نبود او که بر آن دار بر آمد؛ نادان به گمان شد فی الجمله همو بود که می آمد و می رفت هر قرن که دیدی تا عاقبت آن شکل عرب وار بر آمد؛ دارای جهان شد مولانا |