ششري 

 

 


 
 

خانه

ايميل    

 

 


 

ميم

ديزي   

شهر هشتم   

سوته دل

سارا درويش

روتوشباشي

آرش semiadam

كافه كلمه رضا

بابك

کاوه

همين و تمام

شاید وقتی دیگر

يوونتوس - يووه

پادساعتگرد

۳۰نما

هذيان

آتش

مامان

نيلگون

وبلاگستان

شوكا

 

 


آرشيو


 


Gardoon Persian   
  
Templates

[Powered by Blogger]

 


 

Wednesday, December 31, 2003

 

از « بپز - بشور - بساب » ِ اين روزها خلاص که شوم يکراست پيشت می آيم .
گر چه اعتقاد دارم هر جا هستی جز در خاک آن طور که می خواهی می کنم ....
آيدا ؟ هنوز سايه سفيد بر چشم می زنی ؟
خنده هايت گوشهای مردم آنجا را می نوازد‌ ؟
برف بازی آنجا هم هيجان دارد ؟

آيدا پيانو ات آنجا کوک است ؟
انريکه جديد به شما هم رسيده ؟
برای اين روزهای بی لبخند این سرزمين کاری کرده ای ؟
يادی از من بکن که سخت به يادت هستم .....

به اميد ديدار .......صبر کن ... می آيم زود ......

==============================

تا دلم تنگ است
تا يادم هست
تا هميشه
تو و روزهامان
زنده باد

  ||  12:14 PM
  سو سو زدنت که به پايان رسيد
نفسی با من باش
نه که هوايت کرده باشد دل
نه !!
ستاره ی خاموش شده
نديده تا به حال
از شکوه افتاده
پَست شده از آفاق
از « همه » « هيچ » شده
نديده تا به حال
....
....
....
....
تا چه پيش آيد ....
( یا چه ها پيش نيايد . )
کداممان می دانيم
روزگار چه می پوشد فردا ؟
کاش لباس سالهای کودکی ام را
هنوز در گنجه داشته باشد .
  ||  12:12 AM

Tuesday, December 30, 2003

  پی خاطرات از دست رفته مان
به تگ ندو ....
جای زيادی می گرفت
دلم تنگ شده بود ؛
دور ريختمشان !
  ||  8:29 AM

Sunday, December 28, 2003

  هر چه می گذرد
هر چه دل تنگ تر می شود
هر چه متنفرتر می شوی
هر چه صدايم ضعيف
هر چه کلامم بی اثر
هر چه چشمم کم ديد
هر چه اشکم جاری
هر چه تو دور
بيشتر در رويايمی
دوست ترت دارم .....
دوست تر چون « او » ......
  ||  11:06 PM
  مرثيه می گويم
در وصف بی سويی نگاهت
در برابر فجايعی تلخ ......
چون می شناسمت می دانم
بی تفاوت
از گرما و زيبايیِ
آتش گرفتنِ خانه همسايه
نيک لذت می بری
خوب می شناسمت .....

  ||  11:06 PM

Friday, December 26, 2003

  « برای تو .... هميشه عزيزترين .... »

زندانی سلول کناری
ضجه می زند تلخ
زار می زند سرد
تيزی آه گناه نا کرده اش
فرو می رود در من
اشک می ريزم پا به پايش

سرم را می چسبانم
به ديوار مشترک ميانمان
با نوازش ديوار
آرام مي شود زندانی
خبر را شنيده است .
محکوم به مرگ ...
زندانی سلول کناری
ضجه می زند باز

شرمين

================
نوازشم کاش آرامت می کرد ....
کاش دردهايت تمام شود .
کاش دوست تَرَم می داشتی ....
کاش يکی بود که صدامو بشنوه .....
کاش ......
  ||  5:24 PM

Tuesday, December 23, 2003

  - همه زندگيتو به هم ريختم. آره ؟
- آره ....
شبهای روشن
  ||  6:13 PM

Monday, December 22, 2003

  مکان : طبقه فوقانی فروشگاه بتهوون
بابک چمن آرا و اشکمهر خواننده روی مبل ها نشسته اند در آن طرف هم فرزاد مشغول تلفن و عموی کوچکتر بابک روی صندلی. من با دوستم ( که اسمش را نام نمی برم !‌ ) وارد صحنه می شويم . به همه سلام می کنم . دوستم که از ديدن اشکمهر هيجان زده است با نيش کاملا باز فقط نگاهش می کند . به فرزاد می گويم : فرزاد اين گروه کهت ميان کيه‌ ؟ توضيح می دهد .
دوستم بروشور پنجاه سالگی بتهوون را به دست گرفته و با صدای بلند می خندد و می گويد : هر هر !!! شرمين‌ ! کريم بتهوون کيه‌ ؟ ( اونم جلوی دماغ برادر کوچکتر کريم چمن آرا که جای پدرمان است ! ) می خندم و با فرزاد برای جلو گيری از سوتی های بيشتر دوستم برايش توضيح می دهيم که ايشون ( اشاره به آقای چمن آرا ) هم برادرشونن ! دوستم قرمز می شود و سکوت را ترجيح می دهد ( ما هم ... ) يک مشتری به بالا می آيد و می گويد بليط عزيز شاهرخ می خواهد . دوستم می گويد : آها‌ ! شرمين ! راستی اين شاهرخ عزيزی گفتی کجايی می خونه‌ ؟ در گوشش نجوا می کنم : دوستم .... عزيز شاهرخ ! کُردی می خونه ... ششششش ...
می گويد تُرکی ! و قاه قاه می خندد . { و ما همگی می دانيم خاندان چمن آرا از تبريز آمده کافيست يک جمله از حرفهای کريم چمن آرا را شنيده باشد . } شرمزده دوستم را ساکت می کنم . آقای چمن آرا که کمی (!) شاکی به نظر می رسد به طبقه پايين پناه می برد .
دوستم که علاقه وافرش به موسيقی دالام ديمبلی زبانزد خاص و عام است به فرزاد می گويد کنسرت خــــــوب چی داری ؟ و فرزاد که دوستم را می شناسد اين کنسرت بزرگ پاپ را پيشنهاد می کند . می گويم : نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ! نميام ! من کنسرت جواد ديگه باهات نمی آم ! و توضيح می دهم که دوستم فقط به خاطر اين که يک بار اضافه بر سازمان کنسرت عصار با من اومده دو بار کنسرت در پيت من رو مجبور کرده برم ! آخريش هم دو هفته پيش بود . { و چون يادم هست اشکمهر هم از مديران گروه پارت است و آن روز کنسرت هوار بار روی سن آمد و رفت و کلی با دوستم به او خنديديم اسم کنسرتی که رفتيم را نمی آورم و فقط می گويم :‌} خالتور ديگه بسه !
و اينجاست که دوستم « تا سه نشه بازی نشه » را اجرا می کند و می گويد : منظورت پارته ؟؟؟؟؟!!!
-------
کات ! صحنه بعد..... من تو سر زنون و دوستم خنده کنون از بتهوون بيرون می آييم . آقای چمن آرا با عصبانيت سيگار می کشد .....

------------------------------------------------------------
دوستم را که معرفی نکنم ؟;)
  ||  1:49 PM

Sunday, December 21, 2003

  قبل تر ها که ما بين صحبتهای خاله زنکی راهنمايی و بعد از آن هم دبيرستان وقتی از معيارهامان می گفتيم چه با اطمينان حُکم می کرديم و « بايد‌ » ها رديف می کرديم .... کداممان تغيير نکرده ايم ؟ کداممان به زلال کودکی شبيه تريم ؟ من ....‌؟ يا شايد تو ؟ .... تو نه‌ ! باور نمی کنم . تو کدر شده ای خيلی وقت است‌ ! و صيقل روحت طوفانی می خواهد تا بيرون آيد از پسِ آن همه غبار مکر ....
کاش « فراتر از رويا‌ » هامان آن قدر ها دور از دست نبودند . کاش اينجا بودی .......

**************************

سه چيز را دوست دارم :
دوستی به شرط پايبندی
عاشقی به شرط عهد
و تو را که شرط نمی شناسی.


**************************
بخشی از فيلمنامه هفت پرده ( نوشته سعيد عقيقی ) از ساخته های فرزاد موتمن
  ||  4:20 PM

Thursday, December 18, 2003

  خوب .... حالا که رفتی و ديگه پشت سرتم نمی بينی .... حواست باشه اگه کسی - مثه من - « راست » تو چشات داد زد دوستت داره يه بار - فقط يه بار - حس خوش گرفتن دستاتو بهش هديه کن ..... تا آرزوش سراب نشه .
  ||  3:20 PM
  يه بار چشاتو بستی و خدا رو صدا کردی .... احتياج داشتی به وجودش .... چشاتو که باز کردی يه قاصدک تو آسمون جلوی چشمات تو باد می رقصيد ....
تو نفهميدی ..... اومد صورتتو نوازش کنه با دست کنارش زدی ......
نه ..... تو نديديش ......
حيف !
  ||  3:19 PM
  می دونی کِی ؟
....
وقتی نفوذ نگاه نفرت آلودت بدنمو سوراخ کرد .....
اون موقع عاشقت شدم‌!
  ||  2:36 PM

Saturday, December 13, 2003

  داغی کف دستهامو با سرمای شيشه آشنا کردم تا بدنم لرزيد چشم بستم .....
صورتم به شيشه چسبيده بود و اشک بود و اشک ....
  ||  12:51 PM
  - يه شب تاريک با يه ماه بی روح و کدر وسط آسمون
- ها ؟‌ شب ؟
- خوب آره .... خيلی وقته شبه و روز نشده
...
...
- آها‌!‌عينک آفتابيتو چرا بر نمی داری ! روزه الآن ! اونی هم که وسط آسمونه ماه نيست .... خورشيده!

  ||  12:49 PM
  چرا هيچ وقت هيچ چيز ؛ ايده آل نيست‌؟
چرا هميشه يه عيبی داره‌ ؟
چرا بايد قانع باشم به همين ؟
چرا دنبال بهتر نَرَم ؟
چرا ....
چرا .....
چرا تو اينجا نيستی ؟

  ||  11:45 AM

Thursday, December 11, 2003

  جدای همه حرفا و حديثا .... دلم تنگه
دلم برای همين روزای سال پيش و دو سال پيش و قبل تر تنگه
دلم برای تئاترهای دوشنبه عصر با مرجان
برای بسکتبال تو زمين پايين
برای اون روز دويدن سر صبح .... چه روزی بود .....
برای خنده های سر کلاس سارا ( ف )
برای تماشای بازی دل چسب گلف با اين يکی سارا‌!
واسه آشهای ماه رمضون تو ایران تک يا رستوران فکسنی بي بی دم دانشگاه
برای سفرها
واسه اون سفر خوب کيش
برای سينما های مزخرف با فيلمای مزخرفتر فقط به خاطر پيچوندن دانشگاه
تفريحای بيست و چهار ساعته يا فيلم نامه خوانی { يکبار برای هميشه } با باران
لحظه های خوب سپيدار
دلم واسه همه گذشته ام تنگه
نوستالژی و احساس گم کردن و فراموش کردنشون داره ديوونه ام می کنه .....
از اين همه سال فقط به چند تا عکس ..... يا حتی فقط خاطره .... بايد بسنده کنم.
کاش ذهنم اينا رو خوب حفظ کنه و به جاش خاطرهت بد دی ماه هشتاد و هر خاطره ای مربوط به اون رو دور بريزه
کاش حافظه مون يه قسمت selection داشت و خودمون انتخاب می کرديم
.........
دلم واسه روزای پاک شده از خاطرم تنگه ....
  ||  8:53 PM
  کلی خبر دارم ولی فونت فارسی ام گم شده !
۱. اينکه حواستون باشه شبهای روشن يه هفته بيشتر اکران نميشه ! اگه نديدين يا کم ديدين بشتابيد !
۲. سارای درويش هم رفتنی شد کاش حضورش بمونه { هر چند خودش نباشه‌! }
۳. امروز اولين کنسرت نيمه جدی خودمو اجرا کردم ! خدا مادر خودشو بيامرزه که هوامو داشت ! .... تو تمرينهام هم به اين خوبی کار نکرده بودم‌! البته تپق داشتم ولی زير سيبيلی رد شد‌! تمام هيجانات اين چند وقتم هم بالاخره خوب نتيجه داد ‌!
۴. يه دوست خيلی عزيز که خيلی نگران اومدنش ( برگشتنش ) بودم خوب و سالم برگشت و کلی { دو نقطه دی }-مون کرد‌!
۵. کاليگولا شاعر خشونت و بحرالغريب تئاترای خوبی ان از آتيلا پسيانی که روی صحنه رفتن ! البته من هنوز دوميشو نديدم‌! اونم پيشنهاد می کنم !
۶. همين فعلا ! اگه بدونين با چه کلکی دارم فارسی می نويسم به هوش سارا { از نوع درويش !‌} آفرين می گين !
  ||  8:15 PM

Thursday, December 04, 2003

  کاشان- ابیانه

و اینجا
جایی که زمان برای گذران
منتظر بر آمدن خورشید است .
- و چندی است نور ندیده -
زمان متوقف شده است .
خانه هایی به خدا نزدیک
و پرنشان از عشق و پاک
تو را می خوانند با هر باد .
حاکمان اینجا
- فرشته ها را می گویم -
شادمانی می افشانند .
و زمان آبی از پس چند قرمز خونین
سر برون آورده
اینجا ابیانه است
در گوشه ای از آن
تو برای همیشه جاودان شده ای
….

دهم آذر هشتاد و دو
  ||  9:35 PM