|
||||
|
● خانه ● ايميل
●ميم ●ديزي ● روتوشباشي●بابك ●کاوه ●آتش ●شوكا
|
|
Thursday, October 30, 2003
مردم دو دسته اند :
||
9:09 PM
دسته اي كه وقتي بر سجده ام تيغ از پايم در مي آورند و دسته اي كه تيغ بر سرم مي زنند تو از كدام دسته اي ؟ Wednesday, October 29, 2003
بارون خوبه ، عاليه …. قدم زدن هم توش فوق العاده اس !
||
8:15 PM
ولي اگه حواست نباشه كه كفشت پارچه ايه ، وقتي جورابت خيس خيس شد..... ديگه فاجعه اس ! Monday, October 27, 2003
زل مي زنم به حركت منظم برف پاك كن ها و اين كه چطور با سنگيني برفهاي روي خود همچنان بالا و پايين مي رود. چرا با هر باران و برفي ترافيك شديدتر مي شود ؟ ... نمي دانم . عجله اي هم نيست . بعد از چند دقيقه سكون ، يك حركت كوچك . كودك ماشين جلو با انگشت سبابه كوچكش روي بخار پنجره ، خانه مي كشد . مثل تمام خانه هاي كودكانه . مي بيند كه نگاهش مي كنم ، رنگ از صورتش مي پرد و خود را از من پنهان مي كند . اما بعد از چند ثانيه باز سرش را از پشت صندلي آرام بالا مي آورد ، در حالي كه چشمانش را با دو دست پوشانده و از لاي انگشتانش به من خيره شده است .... با ترس و شايد اندكي ترحم .
||
2:26 PM
از روي داش بورد چند برگ دستمال كاغذي بر مي دارم و سعي مي كنم خون روي صورتم را پاك كنم . آينه ماشين را روي صورتم تنظيم مي كنم ، حق دارد كودك ، ... از قيافه افتاده ام . سعي مي كنم خون هاي خشك شده را با ناخن تميز كنم ، به موهايم چسبيده ، درد دارد. منصرف مي شوم ، اما هنوز خونريزي ادامه دارد . ماشين ها باز كمي به حركت در مي آيند . به كودك نگاه مي كنم . هنوز رويش به سمت من است ، ولي اين بار دستانش را به زير چانه زده و نگاهم مي كند ، آرام تر به نظر مي رسد . به ياد اتفاقات امروز مي افتم ، روز بدي بود ، ... خيلي . سرم هنوز به خاطر آن ضربه تير مي كشد و هنوز هم خون از پيشاني به پشت چشم چپم مي ريزد و آنجا جمع مي شود كه باعث شده چشمم تقريبا بسته شود. سرم را روي فرمان مي گذارم و گريه مي كنم ، ... بغضي كه گلويم را چند ساعتي بود آزار مي داد ، بيرون مي آيد . گريه ام بي صدا است . مادرم هميشه مي گفت : « وقتهايي كه بي صدا گريه مي كني ، وقتهايي است كه آزار ديده اي . » صداي بوق ماشينهاي پشت سرم را مي شنوم . سرم را بالا مي آورم ، كودك كه با نگراني نگاهم مي كند ، وقتي لبخند مي زنم ، لبخند مي زند ، بوسه اي مي فرستد و با دست خداحافظي مي كند . راه باز شده است . آينه را به تنظيم مي كنم و راه مي افتم . شرمين آبان 82 Sunday, October 26, 2003
آخر خط .... سالن سايه
||
9:13 PM
احمد ساعتچيان ... آل پاچينوي ايران ! ... چه كار تميز و خوبي بود .... چه قدر همه چي اون جوري بود كه دلت مي خواد ! حتي شير كاكائوي داغ ! ولي ... نخودچي ِ روي سن رو كسي نديد ... له شد ، له شدنش رو ديدم ، ..... درد داشت Saturday, October 25, 2003
گفته بودي
||
9:00 PM
چون شقايق عاشقت بمانم يادت هست ؟ نگاه هاي دزدانه را يادت هست ؟ خنده هاي دور از ديگران را ، يادت هست ؟ صحبتهاي نهاني ، آن حرف هاي صميمي يادت هست ؟ آن ديدارها ، كوتاه و دلنشين يادت هست ؟ سفر را چطور ؟ يادت هست ؟ گرماي تند آن روز در كوچه هاي تنگ و ديوارهاي كاهگلي يادت هست ؟ حرفهاي آنروز من نشسته ، تو ايستاده يادت هست ؟ آهنگ سر آن كوچه يادت هست ؟ « مي رن آدما ... از اونا فقط خاطره هاشون به ياد مي مونه » غذاي خارج از شهر ، سايه و آب و تخت و موسيقي يادت هست ؟ قرارهاي پنهاني چشم در برابر چشم يادت هست ؟ عشق را يادت هست ؟ شعر را يادت هست ؟ من كه ديگر يادم نيست يادت هست ؟
اي توبه ام شكسته از تو كجا گريزم ؟
||
2:27 PM
اي در دلم نشسته از تو كجا گريزم ؟ اي نور هر دو ديده بي تو چگونه بينم ؟ وي گردنم ببسته از تو كجا گريزم ؟ اي شش جهت ز نورت چون آينه ست شش رو وي روي تو خجسته از تو كجا گريزم ؟ دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته جان نيز گشت خسته از تو كجا گريزم ؟ گر بندم اين بصر را ور بگسلم نظر را از دل نه اي گسسته از تو كجا گريزم ؟ Thursday, October 23, 2003
كي چي مي فهمه از اين ؟!؟!؟!؟!
||
8:00 PM
درود بر صوفي تو كه مي رمي از سنگ كودكان ، بيرون رو ز شهر، كه كامل عيار نيستي . Tuesday, October 21, 2003
لحظه هجوم غربت
||
9:56 PM
لحظه اي بود كه تو رفتي سيل غم زندگيمو برد وقتي تو اونو شكستي تو به خير ما به سلامت عاشقي به ما نيومد بانوي عزيز عشقم بدتر از همه در اومد اشتباه بود اشتباه بود دل به تو بستن گناه بود چه شبايي گريه كردم تو به حالم خنده كردي آغوش خدافظي رو حتي حوصله نكردي نه تو عاشقم نبودي مشت تو وا شده پيشم ديگه دارم توي هق هق گرگ بارون زده مي شم اشتباه بود اشتباه بود دل به تو بستن گناه بود ----------------------------------------------- باطل در اين خيال كه اكسير مي كنند باطل در اين خيال كه اكسير مي كنند … نيازي هم به نيك نگاه كردن نيست ! « همه » تزوير مي كنند . Monday, October 20, 2003
چون نيك بنگري همه تزوير مي كنند
||
6:52 PM
چون نيك بنگري همه تزوير مي كنند چون نيك بنگري همه تزوير مي كنند چون نيك بنگري همه تزوير مي كنند چون نيك بنگري همه تزوير مي كنند || 6:04 PM Wednesday, October 15, 2003
كاش دستم را پس نمي زدي آن روز
||
10:01 PM
كه امروز حتي بر زانو زدنت بي تفاوتم باش ! با هر كه خوشي شما را به سلامت Tuesday, October 14, 2003 || 3:58 AMSunday, October 12, 2003 || 8:27 PM
كاش آن قدر قدرت داشتم چون « عصار»
||
8:27 PM
كه حس ام را برابر هزاران نفر فرياد، و همه را مجبور به تكرار مي كردم ! Saturday, October 11, 2003
اي عاشقان اي عاشقان ! دل را چراغاني كنيد
||
1:02 PM
اي مي فروشان شهر را انگور مهماني كنيد معشوق من بگشوده در روي گداي خانه اش تا در كشم من باده اي از ساغر و پيمانه اش چقدر بَده كه اتفاقاي خوب فقط سالي يه دفه ميفته ! مثه كنسرت آقاي عصار در تهران!! آدم بايد كمال استفاده رو ببره ! يعني سه دفه بره ! 18-ام سانس دو 25-ام سانس يك 26-ام سانس دو اينجوري ميل « عصار خواهي » آدم ارضا مي شه!!!! Thursday, October 09, 2003
ديروز همچون خواب آرام آرام
||
9:23 PM
از پس ِ اين اضطراب و تپش حك شد براي هميشه در وجودم امروز مثل فرداي تمام روز هاي خوب آرزو مي كردم كه كاش ديروز بود . كاش بهتر مي گفتم و كمتر ، كاش مي شنيدم . كاش پاسخ لبخندت را با شرم نمي دادم. كاش ... Wednesday, October 08, 2003
مرجان !
||
12:58 PM
قسم ات مي دهم به خدا ، مرجان ! قسم ات مي دهم به دوستي ، مرجان ! قسم ات مي دهم به لحظات خوش با هم بودن ، بپرس مرجان بپرس از من ، مرجان ! قسم ات مي دهم به خنده ها و اشاره ها ، مرجان ! قسم ات مي دهم به تمام روزها و شبها كه بپرسي از من ، مرجان ! قسم ات مي دهم به قفسهاي پرندگان ، مرجان ! قسم ات مي دهم به همه و همه شادي ها .... بپرس از من ، مرجان كه : « بازم خر شدي شرمين؟؟!؟!؟!؟» Sunday, October 05, 2003
اما ناستنكا ! اين كه من روي اشتباهاتم خواهم لميد ، هرگز ! كه براي قلب تو با ملامتي تلخ نوميدي خواهم آورد ، هرگز ! و يا اين كه وادارم كه در لحظات وجد با غم بتپد ، هرگز ! هرگز يكي از آن گلهايي را كه تو به جعد مشكينت زده و پابهپاي او ، به سوي محراب كليسا پيش مي روي ، پژمرده نخواهم ساخت .... آه هرگز ! هرگز !
||
6:24 PM
... خداي مهربان ! يك دقيقه تمام سعادت ! حتي براي يك عمر چرا كافي نيست ؟ ... بخشي از كتاب شبهاي روشن( شبهاي سپيد ) فئودور داستايوفسكي كه بالاخره كتابشو بعد از هشت ماه جستجو پيدا كردم ! Friday, October 03, 2003
ماه ديگر بيرون آمده بود . بغضي هميشگي باز در اين زمان گلويش را فشرد . بايد مي رفت. موقع خداحافظي مثل هميشه به نشان عشقش آسمان را آتشين رنگ كرد. بايد غروب مي كرد…. تا فردا….
||
9:12 PM
Thursday, October 02, 2003
باز آرام در گشودي به روي نيازم
||
8:02 PM
نياز خوبِ شنيدن تو. باز آرام با لغات تعيين شده از پيش صدايم را مصمم كردي به فرياد تا باز بگويم كه ... . || 8:01 PM |