ششري 

 

 


 
 

خانه

ايميل    

 

 


 

ميم

ديزي   

شهر هشتم   

سوته دل

سارا درويش

روتوشباشي

آرش semiadam

كافه كلمه رضا

بابك

کاوه

همين و تمام

شاید وقتی دیگر

يوونتوس - يووه

پادساعتگرد

۳۰نما

هذيان

آتش

مامان

نيلگون

وبلاگستان

شوكا

 

 


آرشيو


 


Gardoon Persian   
  
Templates

[Powered by Blogger]

 


 

Tuesday, November 25, 2003

 

و شبهای روشن اکران شد
فقط برای سه هفته ..
از ما گفتن : همه برین ببینین !
D:
  ||  1:00 PM

Wednesday, November 19, 2003

  هر دم رسولي می رسد جان را گريبان مي کشد
بر دل خيالي مي رود يعني:« به اصل خود بيا »
  ||  10:46 AM

Monday, November 17, 2003

  کي گفت آن زنده ي جاويد بمرد ؟ ----- کي گفت که آفتاب اوميد بمرد ؟
آن دشمن خورشيد بر آمد بر بام ----- دو چشم ببست گفت خورشيد بمرد !

رباعيات مولانا

... هنگامي مولانا و شمس گرم گفتگو بودند؛کسي شمس را از بيرون صدا کرد . شمس بيرون رفت و ديگر هرگز باز نگشت .
... شايع شده بود که علاالدين_ پسر مولانا _ او را کارد زده و در چاهي افکنده ....

من بادم و تو آتش (آنماري شيمل)



پريشان بيدار شدم. عرق کرده بودم و بدنم می لرزيد . خورشيد هنوز طلوع نکرده بود . وحشت زده بودم . شمس بود که به آسمان مي رفت و مرا مي خواند.شمس ؛ پيش از آنکه نايل شوم به ديدارش ؛مي ر فت و بلند و رسا به نامم مي خواند . جاي درنگ نبود بي تردید بايد به سويش مي شتافتم ؛ پس شتافتم .
چند روز پيش بود مانند هزاران بار ديگرکه با آرزوي دیدار به سرايش مي رفتم ؛ خانه را تهي از صاحبخانه يافتم. بار آخر کسي گفت : « اگر باشد که به ديدارش درآيي ؛ در مي آيي . »
تاريک بود که به سرايش رسيدم . تني چند بيرون خانه بودند . کمي دورتر ؛ دورتر از چشم آنان و به نزديکی نفسم ؛ پيري ژنده پوش سبک چون نسيم ؛ مي گذشت و با لبخند نگاهم مي کرد .
آنان را _ که چشم از من بر نمي داشتند ؛ پرسيدم : « مولاي ما شمس در سرا ست ؟ » آنان خشمگينانه سر فرود آوردند. يکي رو به سرا فریاد زد : « شمس چرا برون نمي آيي ؟ »
جلال الدين بود که پرده ي سرا را به کناري زد و در چارچوب ظاهر شد . گفت : « دمي پيش اتاق را ترک کرد ؛ ترا با او چه کار است ؟ » و نگاهش به خنجرهاي در دستشان افتاد. صدايش لرزید و گفت : « قصد جانش را داشتید ؟ قصد جان شمس ما ؟ واي بر من ! که نور ديده ام قصد هلاک خورشيد حيات کرده ؛ واي بر من ! »
پس رو به من کرد و پرسيد : « تو چه می خواهي ؟ » در حالي که گيج شده بودم پاسخ دادم : « رويايي مرا به سوي مولايم کشانيد . مولاي ما مرا به سرايش خوانده بود و اکنون من اينجا هستم. »
گفت : « آري ! گفته بود در انتظار ميهماني عزيز است. »
با خشنودي پرسيدم : « آيا رخصت ديدار دارم ؟ »
گفت : « مولايم کوچ کرد و رفت. »
با اندوه به ياد آوردم : « لحظه اي رفتنش را ديدم . شايد سرنوشت اين است که من در آرزوي ديدارش بمانم . »
گفت :« و شايد سرنوشت اين است که با آمدنت جملگي تا ابد در انتظار ديدارش باشیم . »


شرمين
  ||  6:15 PM

Saturday, November 15, 2003

  امروز بيشتر از هميشه ياد اون خواب عجيبم
اون اتاق تاريك با ديوارهاي بلند ،
اون زاري و بيچارگي كه به زانو در آورده بود منو ،
اون نور ، ... « او » كه با نزديك شدنش گرم و روشن شد اتاق ،
اون احساس قلبي شديد و عجيب كه من مي دونستم « او » كيه ،
اون آرامشي كه با گذاشتن دستش رو شونه م بهم دست داد ،
اون گفته ها : .... اون حرفهاي خيلي عجيب ،
اون حرفاي تكان دهنده
ــ كه باعث خيلي چيزا شد ــ
« ...
مردم دو دسته اند :
دسته اي كه وقتي بر سجده ام تيغ از پايم بيرون مي كشند
و دسته اي كه تيغ بر سرم مي زنند
تو از كدام دسته اي ؟
... »
من از كدوم دسته ام ؟
اوايل مي دونستم ، ....
ولي بعد از تعبيرهاي تو
تعبيرهاي خوب و به جاي تو
كه انگار خدا اين دفه حواسش به من بوده و
تو را براي همين روز و براي من فرستاده
از اون شب دارم فكر مي كنم
نمي دونم ... يعني مطمئن نيستم .
مي ترسم ، نكنه از دسته دوم باشم ؟ ...
مي ترسم
باور كنين من تيغ بر سر كسي نزدم ،
به خاطر خدا ، شما باور كنين ....
زدم ؟ ... نــــــه !
تيغ از پا بيرون كشيدم .....
مي ترسم
  ||  8:50 PM
  هيسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس !
گوش كن ، … تو سكوتمون صداي بوق و تير آهن و دعواس ،
خوراكمون ، نيست به جز حرص و غصه و غم
نفس ... ، كپسولاي اكسيژنمون پُره از دود و سرب و گاز،
حالا تو اين خفقان ، اگه تونستي عشق بورزي ، ...
رنگ عشقتو ببين ، .... خاكستري .....
جنسشون بُنجُل ، ... با هر اصطكاكي .........آتيش ! پوف ...
توي عصر تكنولوژي ، اندازه اش هم ميكروني شده
ريشه هم بي ريشه !
هر چي بيشتر بخري ارزونتر هم حساب مي كنن ،
....
آقا ... عشق و عاشقي كيلو چند؟
از مُد افتاد !
وبلاگ نويسيو عشق است !
  ||  7:44 PM

Thursday, November 13, 2003

  دلم چند وقته يه طوريه !
نه تنگه تنگه ، نه گرفته .
نه خواهشي داره ، نه درد
نه تپشي بر كسي و نه نفرتي
نه هوسي و نه هيچي ديگه
...
فقط يه طوريه !
  ||  8:23 PM

Tuesday, November 11, 2003

  اين حكايت ماشين خريدن مرجان و قفل فرمون خريدن ما هم حكايت اون عجمهايي هست كه وسط يه دشتي داشتن يه ديگ بزرگ آش درست مي كردند و سه تايي به يه نسبت روش زحمت كشيده بودند ، همون موقع يه عرب مياد و يه موش مُرده مي اندازه توي ديگ و مي گه : « انا شريك !»
مرجان هم ماشين گرفته ما هم يه قفل فرمون داديم بهش و انا شريك !!!
  ||  9:17 PM
  مرجان ماتيزو !!
مباركه !
چه قفل فرموني به به !
D:
  ||  8:32 PM

Sunday, November 09, 2003

 
  ||  8:18 PM
 

الكس جون
تولدت مبارك !
ششري !!
  ||  8:12 PM

Friday, November 07, 2003

  سي و يك ، سي و دو
اين هم سي و سه
سي و سه سنگ سپيد
با صفاتي خوب
گفته بودي آب جاري ،
يك بار در هفته .
آب جاري اينجاست
اين اينجا
من هم .

وضو مي گيرم و بعد
سنگ ها و جاري آب
با سي و سه صلوات
تا سلامت باشم و باشي .
  ||  6:12 PM
  آزادي .............................................................. مهدي شريفي
آزادي
چه کلامي چه غريب ،
و چه تعبير تواني کردن ،
جز همين حرف که " آ " در اينجا ،
هيچ معنا نخواهد داشت ، ... آتش
" زا " ي آن زاده درد
" يا " ي آن بود يکي آن هم من ، ... آتش زاده درد ،
من شبي يادم هست ،
در سياهچال عدم ،
من و آزادي و عشق ،
آن طرف بود شرف ، اين طرف هم اخلاص
همگي زنداني ،
بندي وحشت و ترس ،
که صدايي برخاست ،
ناله اي بود که از قلب شرف برمي خاست ،
ديگر اکنون همگي مي دانيم که تو آزادي ، آزاد
و کمي آنسو تر زير چشمي ديدم که چه سنگين و ملول ،
سر بر آورد کمي آزادي
و نگاهش که به من می خنديد... چه نگاهي چه غريب ،
من همين جام کجا ؟
تو کجا خواهي رفت ؟
در همين بين نگاهم به نگاهش گره خورد
ناليدم ،
تا که فرياد غريبی که کشيد
خنديدم ،
و به اخلاص - که بر زنجيرش صد هزاران درودم بادا –
سر خود گرداندم
که چه می گويد او
او که زخمي به رخش بود ، چه زيبا نگاهم مي کرد
خيره بر زخم رخش ،
جاي سيلي ستم ،
آن شياري که دهان مي نامند ،
خيره مي پرسيدم که چه مي گويد او
او به لبخند چنين گفت ، چنين :
تو برو آزادي ! چون شرف مي گويد
و شرف باز ز سر فریادش
که برو آزادي!!
حکم تو اينهاش! در دست من است ،
دستخطي که هزاران سال است ، لنگه اش پيش من است ،
تو برو ، وقت تنگ است ....
شرط آزادي من چيست بگو !
و به اخلاص که بر زخم رخش
صد هزاران درودم بادا سر خود گرداندم
او به آن ناز چنين گفت رفيق ،
شرط اول قسم است ،
که چو ابليس نبايد تو دگر سجده کني آدم را ،
شرط دوم دغل است ،
اولين کس سر راهت آمد ، زحمتش را کم کن تو کلاهش بردار
شرط سوم عمل است ،
که دگر فکر خودت باش رفيق
دیگري مُرد به دَرَک
اين زمان را عشق است ،
نقش انساني خود را به عدم بسپاري ،
سخن از درد نگويي .... هرگز ،
حرف غيرت که دگر جاي خودش ، ... دورش ريز ،
و در اين بين که اخلاص شرايط مي کرد ،
گام سنگين عدم ،
گوش آزرده ما را آزرد ،
در ِ زندان به کناري که خزيد ،
هيکل نحس عدم پیدا شد .
رو به من کرد وَ گفت :
تو برو آزادي !!
من نمي دانستم که بخندم اکنون
یا بگريم از اين وحشت آزادي خويش ،
و نگاهم که به آزادي و عشق ،
آنطرفتر رخ گلگون شرف ،
اين طرف هم اخلاص ،
و تمامي رفيقانم خورد
به چه لبخند غريبي گفتم :
حکم آزادي من مرگ شماست
فهميدم ......
  ||  8:06 AM

Wednesday, November 05, 2003

  بيا اي سپيدپوش ، كه تو را دلتنگم
بيا كه شكستن عهد راا در تو نديده ام ، عهد شكن نيستي سپيدپوش
بيا ، بيا حالا كه درونم رو راست تر از قبل ،
و برونم خاموش تر شده ، بيا
سپيدپوش ، دلتنگم تو را
كجايي تو ، پس كجايي سپيدپوش ؟
مگر تا چند صباح ديگر چشم ها تو را مي بيند كه نمي آيي ؟
چشمان پر دردت را فهميده ام و نمي داني ، سپيدپوش
صورت خسته ات را به خاطر سپرده ام ، نمي داني ، نمي بيني ، سپيدپوش
بيا سپيدپوش ، قسم به اين قطره هاي باران بيا
بيا كه دلتنگم تو را .

...
براي « سعيد ذاكر » كه تا دو ماه ديگر چشم به « پنج شنبه » هايش دارم ....
  ||  7:06 PM

Sunday, November 02, 2003

  کسی چه می داند ؟
شاید بارها از کنار هم گذشته ایم ؛ شاید به یک مکان رفته ایم
شاید از یکدیگر وقت را پرسیده ایم ؛ یا کفشهای واکس نخورده هم را در خیابان دیده ایم
کسی چه می داند ؟
شاید همان مرد امروز بوده ای که کتابم را از زمین برداشت
یا آن دیگری ؛ مردی که سرفه می کرد و گلی در دست داشت
کسی چه می داند ؟
شاید تو آن مرد تنها در کافه ای ؛ که طرحی می کشید
یا نه ؛ این آخری ؛ همان که در ایوان خانه به گلدان کوچکش می رسید
کسی چه می داند ؟
شاید تو بوده ای ؛ کسی چه می داند ؟

شرمین
  ||  8:06 PM

Saturday, November 01, 2003

  هرلحظه به شکلی بت عیار بر آمد؛ دل برد و نهان شد

هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد ؛گه پیر و جوان شد

گه نوح شد و کرد جهانی به دعا غرق ؛ خود رفت به کشتی

گه گشت خلیل و به دل نار بر آمد؛ آتش گل از آن شد

حقا که همو بود که اندر ید بیضا می کرد شبانی

ور چوب شد و بر صفت مار بر آمد؛ زان فخر کیان شد

می گشت دمی چند ورین روی زمین او از بهر تفرج

عیسی شد و بر گنبد دوار بر آمد؛ تسبیح کنان شد

بالله که همو بود که می گفت انا الحق ؛ با صوت الهی

منصور نبود او که بر آن دار بر آمد؛ نادان به گمان شد

فی الجمله همو بود که می آمد و می رفت هر قرن که دیدی

تا عاقبت آن شکل عرب وار بر آمد؛ دارای جهان شد


مولانا
  ||  7:01 PM