|
||||
|
● خانه ● ايميل
●ميم ●ديزي ● روتوشباشي●بابك ●کاوه ●آتش ●شوكا
|
|
Thursday, July 29, 2004
هميشه دلم که می گيره يه برنامه کوه پيش مياد . ... و هميشه کوه که می رم موقع بالا رفتن از صخره های سخت یا وقت پايين اومدن از سرازيری های پر شيب دلم برای بودنت تنگ می شه.
||
6:52 PM
... خيلی . هميشه هم يکی پيدا می شده که وقتی می خوام دستمو بگيره .... يه دوست ... يه غريبه .... تو ( تو ؟؟؟ ... خیلی گذشته از اون موقع ها خیلی یادم نیست ! )... يا تنها که هستم زمزمه موسيقی شوپن . چقدر راه مانده تا زمين هموار شود ؟ چقدر مانده تا پاييز ؟چقدر تا آمدن تو ... ...خيلی ! می دانم . Monday, July 26, 2004
در خلوت تنهای خود
||
8:24 AM
اینجا آرام تر از آرام سرد می شوم مي ميرم در جايی ديگر کابوسی ترا از خواب می پراند بی آن که بدرستی بدانی در خواب چه ديده ای . Friday, July 23, 2004
يه نفس عميق و ... می رم زير آب . سرمای کشنده آب رو لا به لای موهام حس می کنم و تنم شروع می کنه به لرزيدن .سعی می کنم چشمامو باز نگه دارم و همه جا رو با کنجکاوی نگاه کنم . جلو تر می رم و پايين تر . باز جلو تر ... و پايين تر . بالاخره پيدات می کنم . همون جا و همون جور که انتظارشو داشتم ... کسی که شنا بلد نيست نمی گه بريم ! من تا تهش هستم . من هم فقط چون گفته بودم هستم بدن نيمه جونتو تو دستام می گيرم و با خودم بالا ميارم .... وگرنه حقت بود همون جا بمونی !
||
9:52 AM
Tuesday, July 20, 2004
چند وقت بود احساس می کردم کور شديم هر دومون .... تو ديگه عشق من رو نمی ديدی من هم کثافت کاری هاتو ....
||
5:14 PM
راست می گه دوستم .... آدم چيزايی که بهشون عادت می کنه رو هيچ وقت نمی بينه .امروز که تو منو می بينی من ديگه نيستم ..... ولی فکر نکنم حالا حالا ها من تو رو ببينم !! Sunday, July 18, 2004
متاسفانه يا خوشبختانه ( هنوز درست نمی دونم تکليف احساسم با اين قضيه چيه ! ) فروشگاه بتهوون از هفته بعد به آدرس زير منتقل می شه .... :
||
8:28 PM
بلوار ميرداماد - ميدان محسنی - پلاک ۶۲ . در هر صورت اميدوارم هر کجا باشن آسمون از آن شون باشه ..... *********** چند تا بود يادته ؟ هيچ وقت شمرديش ؟ Saturday, July 17, 2004 بـــــــــــــــوم ! - صدای چی بود ؟ - هيچی ! خورشيد افتاد ! - وااا !!!!! مگه می شه ؟ !!! - آره بابا ! ديشب که خواب بود خودم نخش رو شل کردم ! Thursday, July 15, 2004
صداش رو از پشت سر ( يا توی سرم ... هنوز درست نمی دونم ) می شنوم که آروم تر از هميشه سوال می کنه ... و من هيجان زده تر از هميشه می خندم و جواب نمی دم .
||
8:49 AM
هنوز دارم می خندم و اون آروم تر از هميشه تکرار می کنه و من صدای تپشهای قلبم رو خوب می شنوم . برای بار سوم که آروم صدام می کنه و باز تکرار ... سرمو ميندازم پايين و يواش و مقطع می گم :« نمی دونم چی بگم ! تو اگه جای من بودی چی می گفتی ؟ » لرزش نفسهاتو پشت گردنم حس می کنم که می گی : « يه شب تا صبح قدم می زدم بعد می گفتم آره » مي گم « نمی شه بدون پياده روی آره رو بگم ؟ » سرم رو بالا ميارم و بر می گردم .... ... .. . کسی نيست ..... صدا پس توی سرم بود ..... مثل هميشه .... *********** تو از کی تا حالا نامه ی نا نوشته ی من رو حفظی ؟ ... حقا که الهی .... Sunday, July 11, 2004
امروز ...
||
10:44 PM
تمام ذرات يادت را از باد پس گرفتم جز سرمای دستانت . جز سرمای دستانت که پيش از اين به عمق وجودم رخنه کرده بود و روحم را پرورانده بود .... آن طور که می خواست . امروز تو را از باد پس گرفتم تا دوباره روزی - شايد چه نزديک - بر باد دهم تو را و شايد سرمای دستانت را نيز Saturday, July 10, 2004
کمرنگ شده ای ...کاش پيدا تر بودی ... پيدا مثل قديم تر ها ... مثل رنگ چشمانت روز مرگ آيدا ...
||
3:22 PM
اما با این حال ... صدايم را تنها تو می شناسی ... سلام ! Wednesday, July 07, 2004
اينجا نه جای ماندن است
||
9:41 AM
نه راه رفتن دارد . اينجا برزخی است مرداب وار که کوشش ات برای رهايی مرگ را زود تر بر بالين هدايت می کند . اينجا عشق که روبرويت ايستاده نگاهش با نگاه تو نه در می آميزد نه گره ای .... چيزی ... نمی دانم چرا . اينجا هر چه راست تر بايستی زودتر می شکنی هر چه پاک تر باشی مچاله تر هر چه زنده .... مرده تر . اينجا نه جای ماندن است نه راه رفتن دارد . Saturday, July 03, 2004 عيسي دمي کجاست که احياي ما کند ؟ ... با اين صدا از خواب مي پرم و چهارزانو روي تخت مي شينم . هنوز گيجم ... نمي دونم چي شده .... باز صداي نجوا رو مي شنوم . عيسي دمي کجاست که احياي ما کند ؟ چراغ مطالعه بالاي سرمو روشن مي کنم و در حاليکه چشمام به خاطر نور شديدش ريز شده کورمال کورمال و ناخودآگاه به جستجوي ديوان حافظم مي گردم . نيت مي کنم و يک نفس عميق مي کشم و کتاب رو باز مي کنم . گر مي فروش حاجت رندان روا کند ايزد گنه ببخشد و دفع بلا کند ... چشمم رو بيت آخر خيره مي مونه : جان رفت در سر مي و حافظ به عشق سوخت عيسي دمي کجاست که احياي ما کند ؟ ... دلم بي تابت شده .... نمي داني به تو فکر مي کنم . ... به عيسي دمي که احياي ما کند ... . Thursday, July 01, 2004
برای فيلم
||
9:26 AM
Red Violin ![]() ساز را به من بسپاريد تا بر ديده نهم . همان طور که تو را پيش از اين ها ... ساز را به من دهيد تا با آن به خواب روم . همان طور که با يادت قبل تر ها ... ساز را سوی من آريد تا با چشم بسته موسيقی اش را بپذيرم همان گونه که کلامت را ديروزتر ها .... |