ششري 

 

 


 
 

خانه

ايميل    

 

 


 

ميم

ديزي   

شهر هشتم   

سوته دل

سارا درويش

روتوشباشي

آرش semiadam

كافه كلمه رضا

بابك

کاوه

همين و تمام

شاید وقتی دیگر

يوونتوس - يووه

پادساعتگرد

۳۰نما

هذيان

آتش

مامان

نيلگون

وبلاگستان

شوكا

 

 


آرشيو


 


Gardoon Persian   
  
Templates

[Powered by Blogger]

 


 

Tuesday, August 31, 2004

 
« ما عشق تو ناديده خريديم »

تو را از فاصله ها دورتر هم می شناسم .
بی آنکه بخواهد نامت را در کاغذ جستجو کنم !
تو هنوز همانی ! ( همان که پيشتر ها ! )

و من جايی می بينم چشمان تو را
که راست به من می نگرد ....
از همين فاصله چشم می بندم
و آرام زمزمه می کنم

می توان دوست داشت ولی عاشق نبود
می توان دوست داشت ولی عاشق نبود
می توان دوست داشت ولی عاشق نبود

دلم برای تو و آنروزهامان تنگ است
کاش تجربه ای ديگر ...
کاش تو
کاش من
کاش ماهور ...

ما عشق تو ناديده خريديم ...

  ||  11:11 AM

Friday, August 27, 2004

  یادت هست ؟
آن روز در خیال من
با هم عهد کردیم
تا با هم باشیم ؟

یادت هست ؟
گفتیم با هم تا تمام دنیا می رویم ...
حتی تا خود جهنم ؟

{ اما گر تو به جهنم می روی

اشعار مرا با خودت ببر }


سالهاست حضور تو
بهشت من بوده و اما حالا
تنها با ياد تو می توانم
در اين دوزخ دوام آورم
  ||  10:43 PM

Wednesday, August 25, 2004

  دو رويايی بودند - توامان -
سارا که فرياد خوش خبری سر می داد
و تو
که اين بار با دلت آمدی
و افکاری راست ...

صبح
با خوش خبری سارا
از خواب می جهم
و تا حالا
پشت پنجره منتظر آمدنت هستم
وقت آمدنست حالا
وقت تعبير رويای صادقه
وقت تو ...
  ||  11:11 PM

Saturday, August 21, 2004

  ديروز
آغوش را که برايش باز کردم
باد روی شانه های من گريست
و با صدايی لرزان تر از هميشه
می ناليد که چگونه چند روز است
درخت های خشکيده را زير می گيرد
و من
بعد از يک ليوان آب خنک او را
به بهترين چشم پزشک شهر رساندم
امروز
باد ديگر نمی گريست
خندان بود ...
و عينکی
  ||  11:33 AM

Thursday, August 19, 2004

  در را که مشت مي کوبم اين بار باز مي شود با صداي قژژژژژژژژ طولاني و بلند که سوهان روح است ... . دستم خاک در چوبي را گرفته . در پاييز باغ آرام و بي هدف قدم مي زنم بدون آن که به ياد بياورم چقدر در آرزوي ديدن اين سمت باغ بوده ام .... سالها ....
خس خس برگها در زير پا قوي مي کند مرا . قدم ها را حالا با شجاعت بر مي دارم . { شجاعتي که سالها نمي شناختم } حالا تند تر به سمت خانه مي روم { بي اين که بدانم داخلش چيست هيجان ديدنش نفس را از من گرفته } به خانه که مي رسم صداي قلبم را مي شنوم .... چيزي در اين خانه هست که دوست داشتني است . دوست داشتني تر از باغ با درختان بلند چنار پاييزي .....
کنار آن تو خوابيده اي دست به سينه و به پهلو ... مثل قديم تر ها ... مي دانم چه کار کنم ... خوب مي دانم ...... تمام تو را با برگهاي پاييزي مي پوشانم تا زيبايي خانه از بودنت کم نشود .... حالا هنوز هستي .... ولي زير سالها برگ خشکيده و مرده ......و من هستم ... خوشحال به سان نوجواني ....
  ||  9:55 AM

Monday, August 16, 2004

  روز خوبی ديگر
تو آغوش گشوده ای
شير و قهوه ای تلخ
باز در راه است ... .

***********

وقتی اوج آرزوهاي « او » را ديدم
« او »
- که ديگر لایق « تو » خطاب شدن نيست -
پا پس کشيدم
که رويای او
کابوس ساليان من است .
دست ناجی من ديگر کوتاه خواهد ماند
باشد که در سياهی تر ها فرو رود
شايد منزلگاه پادشاهی آنجا
به مزاقش خوش تر آيد ....
  ||  4:03 PM

Saturday, August 14, 2004

  ديروز از مرگ نوشتم اما می خواهم از امروز زندگی را بنويسم ـ .... نه از آن متعفنی که در رگهای تو کپک زده ـ از اين سرخی که در من جاری است ... از اين شور حيات .

***********

امروز مقتدرانه معتقدم که اگه آتشکده زندگی مون خاموشه اگه تصوير زندگی مون شفاف نيست اگه فاصله مون با کسی که دوسش داريم از يه دست بيشتره اگه روزامون خيلی ابریه .... همه اش تقصير خودمونه ....
فقط خودمون می تونيم همه اينا رو عوض کنيم . از خودمون هم شروع می کنيم ! { من از تو شروع کردم اما ... از فراموش کردن بوی گنديده تنت }

کافيه ياد بگيريم از داشتن هر چيزی تو کوله بارمون خوشحال شيم ... حتی از داشتن يه صندوق پر از عنکبوتهای چندش آور یا يه کوله پشتی خالی .... يا خاک روی کتاب خاطرات تو ... يا بر باد دادن نامت از يازدهمين طبقه .

زندگی سيبي است

گاز بايد زد با پوست


پُست مزخرفی شد .... ولی يادگاريه ... مي خوام امروز رو يادم بمونه ....... { مثه روز چهارم واسه استاد }

واسه آدمی مثل من شايد خيلی پيش نياد که بتونه از وسط خيالاتش بزنه بيرون ...



  ||  10:48 PM

Friday, August 13, 2004

  در اتاقی سفید با دیوارهایی سفید او با لباسی سفید بالای سر من ايستاده و حرفهايی می زند که ديگر نمی شنوم . اشک می ريزد که ديگر نمی بينم . دستان سرد سرد مرا می گيرد که ديگر حس نمی کنم .
فغان می زند باز و من درد می کشم از ناله اش - دردی غريب .... نه همچون گذشته که از فراغش - مردی ناآشنا صدايش می کند . بايد برود . می دانم !
دست روی چشمان من می گذارد . آتش در دستانش دارد . آرام آرام چشمان مرا می بندد و ملافه را روی سرم می کشد - حتما ملافه ای سفيد -
حالا همه چيز سياه است . هم برای من .... و هم او اما .... روشنايی نزديک است .
برای که ... ؟ ؟
نمی دانم... !
  ||  12:19 PM

Thursday, August 12, 2004

  بالا می رود
طبقات بالا ترش هم
عرش را مدتهاست گذرانده ام !
باز بالا می برد مرا
کاخ آرزوهای من .........

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ !!!
بـــــــــــــــــــــــــــوم !!!

اين صدای سقوط بود ....
همان حکايت خشت اول کج ....
تمام تنم پر از درد است
و حالا روحم خسته تر از پيش !

خاک بر سر حماقت من ....
خاک بر سر من ...
  ||  2:11 AM

Tuesday, August 10, 2004

  از من تا به تو
فاصله ايست
به اندازه مردانگی تو
- خُرد و حقير -


از تو تا به من
تفاوتی است
به قدر عشق من
- بی انتها -
...

تا کجا باشد
و چه هنگام
به تعادل برسيم
  ||  11:36 AM

Saturday, August 07, 2004

  روزی سه نوبت
در خودم ديوانه می شوم
. صبح ظهر ...
و صبح !

شب ها که همه دیوانه اند
قلب من
دلتنگ تیزی مکار چشمان توست ....

پس کجایی ؟

تا شب تر از این نیست بیا !
  ||  9:03 PM

Thursday, August 05, 2004

  فيلم TROY رو می شينم با پيش زمينه بدی که ازش داشتم ( : اين که مريم دوسش داشت / اين که Brad Pitt بازی می کنه / اين که درباره يه افسانه قديميه و تقريبا نصفشو می دونستم / اين که درباره رم باستانه / اين که همه اش جنگ و لشکرکشيه ! ) می ببينم .... ولی حالا نظرم کاملا در موردش فرق می کنه و به يک نتيجه مهم هم رسيدم ! اين فيلم شديدا پيشنهاد می شود و وقتی می گم شديدا :
!! I Mean It

نتيجه مهمی هم که بهش رسيده اينه که :

تا Eric Bana هست زندگی بايد کرد !!!!!


  ||  9:42 AM

Tuesday, August 03, 2004

  صداها آرام آرام می ميرند
يعنی داری دور می شوی
از آن چه روزی به آن تعلق داشتی ....
تنها و ساکت گوشه ای مي نشينی
و اشک می ريزی بر آن چه گذشته است .
چشم هايت را ببند
تا نبينی چگونه
پيکرت بالای دار
غذای پرندگان شده .
آرام باش و ساکت
تا نوبتت فرا رسد
و داخل شوی ......
  ||  11:41 AM

Sunday, August 01, 2004

  ۴ روز پيش بی نهايت عصبانی !
طوری که می تونستم آدم بکشم !!

۳ روز پيش بی نهايت خوشحال و هيجان زده !
طوری که از هيجان تمام روز { و شب } بالا پايين پريدم !!

۲ روز پيش خيلی خسته ولی در رويا !
تمام روز چشمهام بسته بود { در خواب یا در رويا ! } حتی وقت دوچرخه سواری !

۱ روز پيش بی نهايت بی تفاوت { شايد هم بی رحم }
 حتی نسبت به مرگ....

امروز بی نهايت نگران از تجربه جديد
 با صدای لرزون و قلب پر تپش

و فردا ... خدا می دونه !


اينا فقط از يه متولد خرداد بر می آد !
  ||  10:45 AM