|
||||
|
● خانه ● ايميل
●ميم ●ديزي ● روتوشباشي●بابك ●کاوه ●آتش ●شوكا
|
|
Wednesday, March 31, 2004
آن گاه
||
9:18 PM
دست بر ساز می بری و چون می نوازی در دلم چيزی می لغزد می لرزد - چيزی ؟ - آری ... آن که نمی دانم من که ساز می زنم ايستاده گوش می کنی تو که ساز می زنی می ميرم مي ميرم . گه گاه لبخندت را در پشت گردن حس می کنم بر که می گردم نيستی کجايی نمی دانم . نيستی . دستهايم ديشب شعر دوستی ات را خوب می دانست و به هنگام زمزمه آن سرد می شد می لرزيد می مُرد .... چگونه ساز بزنم حالا با دو دست مُرده که ديگر شعر دوستی به يادشان نيست يا اگر هست شرم هم هست شرم هم هست .... شرم هم .... Monday, March 29, 2004
برايت روي ابرها
||
11:52 PM
ترانه هاي امروز را پاشيده ام تا بخواني رد پايت را که پي مي گيرم تا کمي بالاتر از خانه ام هم نمي آيد کجا تو ؟ و کجا روي ابرها ! نمي دانم با چه اميد آن بالا آن قدر نگاريده ام که ابر سياه شده و باران مي بارد . امروز نفس در سينه حبس کرده با صداي گنجشکوار قلب فرياد زدم مي خواهمت و هنوز آنقدر نمي بيني ام که مي پرسي شرمين جان چطوري ؟ حالا که مدالهاي شجاعت شب بر سينه اش مي درخشد و من حالم خوب خوش نيست و از عشق و غم ناگزير آن بر خط راست توان راه رفتنم نيست حالا که جهان بر دور سرم مي چرخد و هنوز نمي دانم چه مزخرفي را امشب خواهم نوشت حالا مي خواهمت تو کجايي تا بپرسي شرمين جان چطوري ؟ تا من هم به جاي « به لطف شما » بگويم نيازمند گرماي دستانت ... عزيز مراقب باش گلوله يادگار را بر قلبم هدف نگيري !
حيف که همه آدرس وبلاگمو دارن ! وگرنه يه پست می فرستادم بالا در مورد غايبين ديروز !!!
||
9:37 AM
امروز بهترين روز بود . قرار دوستان دبيرستانی . همون « دوستانی بهتر از آب روان » همون « رهنما » يی های رفيق که وقتی می بينی شان غصه اين چند روز را نمی دانی کجا می اندازی ! از تمام قرارهايی که در اين چند سال داشتيم بهتر ! .... دلم می گيرد وقتی به خلوص دوستی های آن موقع از دور می نگرم . دلم باز خيلی می گيرد وقتی به چندرنگی های دوستی های امروز می نگرم ! *********** شیرین است ! حتی اگر لحظه ای باشد حتی نا خود آگاه تو با من در آن جایی دیگر دستم را که می گیری باز گرم است گرمتر از سردی نگاهت ... خواب خوشی بود شب خوابت را صبح خانه ات و عصر خودت را چه روزی بود ! *********** Credendo Vides *********** ... ايمان اعتقاد باور همه را دارم پس کجايی تو ؟ می آيی ! می دانم ! *********** Keep your fingers crossed for me روز خوبی باشد امروز ...... Friday, March 26, 2004
اين همه دل بستگی کافی نيست .
||
12:49 PM
حتی دوست داشتن تو ! بگذار چيزی بگويم . تمام آن چيزهايی را که مانند تيری زهر آلود از آسمانِ ديده ام به شيشه قلبم شکافتند . بگذار ..... *********** با شما حرف می زنم . با زبان خودمان . زنده و صميمی . در همين کافی شاپ . اينجا که همه ما پشت ميز و صندلی های کوچک و خيلی زياد نزديک به هم نشسته ايم و صدای يکديگر را به راحتی می شنويم . چقدر آسان می شود به همديگر توجه کرد . درد همه ما يکی است . بياييد با هم حرف بزنيم . بخش هايی از مجموعه داستان « کافی شاپ » نوشته لادن اسکندری ..... اولين کتابي که در سال جديد خوندم ! .... خوش گذشت ! *********** ![]() فيلم بوتيک اولين ساخته حميد نعمت الله به شدت پيشنهاد می شود .... بازی عالی گلشيفته فراهانی علی علايی و ... حامد بهداد .... فيلمنامه کامل و جذاب ..... همه چی عالی ... نتيجه گيری اخلاقی : محمدرضا گلزار هنرپيشه نمی شه ! .... حتی اگه خودشم بکشه !! ديگه از اين بهتر چه نقشی ممکن بود بهش پيشنهاد بشه ؟؟؟ !!!! ... تنها نقطه ضعف يه فيلم بدون نقطه ضعف ! Thursday, March 25, 2004
نمی دانی چه می گويم
||
1:13 AM
چقدر خوب است نمی خوانی یا به اینجا نمی آیی ... نمی دانی نگاه کردن به او چه دشوارست چه دشوارست ديدن دستهايی که می دانم بارها در دست تو بوده چشمهایی که بارها خیره به آنها شعر گفته ای در وصفشان و صدایی که برایت دلنشین می نماید بهترین آوا نمی دانی تلاش بيهوده ام را در فرو دادن بغض حسادتی که در وجودم نيست نمی دانی آتش همچنان شعله ور درونم ... نه ... نمی دانی .... ... تو ديگر روزهاست که نمی دانی ... دیگر حتی گمان هم نمی بری نمی دانی هيچ نمی دانی.... هيچ .... Tuesday, March 23, 2004
تا اونجايي که مي تونم انگشتاي دستمو از هم باز مي کنم و پشت دستهامو بدون خم شدن آرنج جلوي صورتم مي گيرم و به لرزش جزيي شون نگاه مي کنم . آه مي کشم که چرا دستهام هيج شباهتي به دستاي يه پيانيست نداره ... .
||
12:48 PM
دستام دوباره داغه و مثه اون شب داره ازش آتيش مي باره . حالا ... تو که نيستي ... آرنجامو کاملا خم مي کنم تا دستام نزديک به صورتم بشن اول پشت و بعد کف دستامو فوت مي کنم ... . حالا دو کف دستمو مي بينم که به هم چسبيده ... چشمامو مي بندم و در قنوت مي خونم : ... تا کي به تمناي وصال تو يگانه اشکم شود از هر مژه چون سيل روانه خواهد به سر آيد غم هجران تو يا نه اي تير غمت را دل عشاق نشانه جمعي به تو مشغول و تو غايب ز ميانه ... Sunday, March 21, 2004
سالی که گذشت برای من سال آشنايی بيشتر و بهتر با چند عزيزی بود که گرچه از همه شون الأن دورم ولی از لحاظ قلبی بيش از اندازه باهاشون نزديکم .
||
11:32 AM
مثه سعيد ذاکر مثه سارا درويش و مثه آقای شريفی که هر کدوم از اينها (حتی شابد يدون اين که خودشون بدونن هميشه وقتهايی که احتياج داشتم به وجودشون بهترين بودن ...... حالا هر چند خيلی دور باشم از هر کدوم تحمل غم هيچ کدوم شون رو ندارم . پس از دور لعنت می فرستم بر کسی که آسايش شما را به هم زده و از شما استاد خوبم می خواهم که باز بنويسيد ..... رساله بر دوشتان را کامل کنيد هر چند به قول خودتان ... بوی خون در کوچه ها آيد همی زخم نا مردی ندارد مرهمی بنويسيد . قسم تان می دهم به تقدس راز تسبيح در گردن من ..... بنويسيد ! Thursday, March 18, 2004
چهارشنبه سوري با تمام ترق توروق ها و تتتتتتتق ها و بوم بوم ها و ديش دام بالام هاش (!) تموم شد چيزي که اين وسط باقي مي مونه دوستي ها و خاطرات يه روز خوب و به ياد موندنيه .....
||
11:52 AM
سالي که گذشت روزهاي خوب و بدي رو همراه داشت .... مثه همه مردم ..... مي گن زمان بهترين استاده ....من هم تو اين يه سال - باز مثه همه - هم چوبشو خوردم هم عسلشو .... ولي ياد گرفتم که نه موقع عسل خوردن به خودم غره بشم نه موقع چوب خوردن ايمانمو از دست بدم ..... هر چي که بود - با همه روزاي سفيد و سياهش - بارشو بست و رفت . سال هشتاد و سه تصميم گرفتم فقط به يک جمله عمل کنم .... جمله اي که در سالي که گذشت بهش اعتقاد نداشتم ولي الآن مطمئنم کار درستيه ...... « گفتن هر چيزي که توي دلم بهش ايمان دارم » چون من سال هشتاد و دو روزهاي بدي که داشتم فقط مربوط بوده به پنهون کاري و شرم گفتن رازهاي خودم يا دو رنگي ديگران ! پرونده سال هشتاد و دو رو مي بنديم بدي هاي دوستان را فراموش مي کنيم و خوبياشون رو روي سنگ مي نويسيم تا از ياد مون نره و چشممون رو متمرکز آينده مي کنيم و اميدوارانه سالي پرنور و پر سلامتي و پر دوستي رو دعا مي کنيم و آرزو مي کنيم روياهاي بر آورده نشده سال گذشته رو ....... عيد ۸۳ مبارک / Sunday, March 14, 2004
امان از دست دعواهای خانوادگی !
||
5:42 AM
اين مامان ابره و بابا ابره صبح خروس خونی انقدر جيغ و داد کردن که خواب به چشم من حروم شد . طفلکی بچه ابره در حالی که داشت می لرزيد اومده بود تو بالکن منو گریه می کرد . دعواشون انقدر بالا گرفته بود که هر چی ابرای همسايه دخالت می کردن بدتر می شد ..... مامان ابر بيچاره همه اش گريه می کرد و تمنا می کرد شوهرش صداشو بياره پايين . مثه اين که اونم خبردار شده بود که زمينيا صداشونو شنيدن ..... آخرش هم صدای پرت کردن حلقه ازدواج مامان ابر رو شنيدم و اين که می گفت ديگه حاضر نيست اين توهين ها رو تحمل کنه ..... مامان ابر که قهر کرد بره ديگه دعوا خوابيد .... بابا ابر معذرت خواست و همه چی به خوبی تموم شد . بچه ابر هم بعد از چند دقيقه رفت خونه شون . اين وسط مثل اين که فقط قرار بوده من بدخواب شم و حلقه ازدواج مامان ابره گم !! ببينم شما نديدينش ؟؟ Friday, March 12, 2004
برای تو که رنگی نمی شناسی جز سپيد
||
12:43 PM
شما را که می بينم در هر رنگ و لباسی - حتی اگر همان هميشگی نباشد - خوب می شناسم . « آن عاشقی که دوست را بر دل با اقتدار ترجيح داد » نمی دانم من هم می توانم يا نه ؟ ولی خوب می دانم نگاهتان -هر چند سرد و خاموش - چه آتشی در پسِ خود دارد . همان آتشی است که در نگاه من به شما مخفی مانده و سالهاست کسی آن را پيدا نکرده . Tuesday, March 09, 2004
قدیم تر ها فکر می کردم انتخاب یک « بهترین » میون دنیای موسیقی کار سختیه .... ولی من چند ماهی می شه که انتخاب خودمو کردم و در موردش مطمئنم !!!
||
11:16 PM
*********** برای نوکتورن دو دیز مینور فردریک شوپن موسيقی که می نوازم نه به زمزمه های پيش تر تو می ماند نه به آوای شوپن اما آشناست چرا خوب می دانم ... در خواب ديشب که گريه می کردم فرشته ای خواند در گوشم تا آرام شدم من امروز هم آن را در گوش کودک گريان خواندم هم در گوش باد .... شاید باز فرشته به خوابم آید تا همیشه نوکتورن می نوازم بداند او را چشم در راهم .... Monday, March 08, 2004
سال ۱۳۶۶
||
5:50 AM
کودک ۱ - من از تو بزرگ ترم ! کودک ۲ - نه خيرم ! من بزرگ ترم ! کودک ۱ - تو که نمی دونی ! بلد نيستی ! من خيلی بزرگ ترم ! کودک ۲ - نه ديگه ! تو ۶۱ ی من ۶۰ ! پس من بزرگ ترم ! کودک ۱ - اصن بريم از يکی بپرسيم . ... آقای سرخوش ! آقای سر خوش ! { باغبان نگاهی می کند ! } آقای سر خوش ! ۶۰ بيشتره يا ۶۱ ؟ آقای سرخوش خوش حال از اين که پاسخ را می داند بادی به گلو می اندازد - خوب معلومه ۶۱ ! کودک ۱ - { رو به کودک ۲ } ديدی گفتم من بزرگترم !!!!!!! ... ... کودک ۱ خوشحال است و کودک ۲ سکوت می کند . *********** سال ۱۳۸۲ جوان ۱ - تو از من بزرگ تری نه ؟ جوان ۲ - نه بابا فکر کنم تو بزرگتری ! جوان ۱ - مگه تو ۶۰ نيستی ؟ جوان ۲ - خوب چرا ! ولی مگه تو هم ۶۰ نيستی ؟ جوان ۱ - واقعا که ! قيافه من يعنی انقدر پير شده ؟ من متولد ۶۵ - ۶۴ .... ديگه فوقش ۶۳ هستم ! جوان ۲ - !!!!!!! مگه ميشه ؟ ما تو مهد کودک هم کلاسی بوديم ! تو يا بايد ۶۰ باشی يا ۶۱ !!!!! جوان ۱ - ربطی نداره ! من خيلی باهوش بودم جهشی خوندم !!!! جوان ۲ - مهد کودکو ؟ جوان ۱ - خوب آره !!! جوان ۱ خوشحال است و جوان ۲ سکوت می کند . *********** اين جانب هر گونه رابطه ای را با کودک ۱ و جوان ۱ تکذيب می کنم ! ولی کودک ۲ و جوان ۲ همون دوست جونم آرش رکنی فر ه !!!!! Friday, March 05, 2004
شب آنقدر غم در پیراهنم بود
||
9:42 AM
که می توانستم با آن شهری را مهمان کنم . از دست مهتاب هم اين بار نه کاری بر می آمد نه حرفی چيزی که دلم را شايد به اميدی دور دست خوش کند دست را در جیب هم که می برم خبری نیست از شادی ها جغد شوم که هوهو می کند سرگردان تر می دوم به هر سو و تو باز از شرم من بیرون نیامده ای چون نه می دانی که چرا چندين وقت است باران می بارد ؟ و مهمتر اين که چتر من کجا به جای مانده است ؟ Wednesday, March 03, 2004
به سويت مي تازم
||
9:56 AM
- سوار بر اسب چوبي کودکي ام - تا تو را مي يابم رو بر مي گرداني چون هميشه اما اين بار خوب مي دانم چه کنم دست بر جيب مي برم و تفنگ دو انگشتي کودکي را اين بار بر روي شقيقه خود ... و بنگ تا نگاهم کردي که چرا ؟ خواستم داد بزنم « آنقدر در خود ساکت عاشق شده بودم که خدا هم نمي دانست ! » ولي دير شده بود و هنوز تو نمي دانستي که چرا ! Monday, March 01, 2004
دهانش بوی زباله می دهد
||
11:47 AM
آنقدر سرم به ناحق داد کشيده با نفرت نگاهش می کنم نگاهش طعم گس ماندگی دارد . باز که تيغ زباله می کشد بر سرم باز که به تو ناروا می گويد نفرينش می کنم و تَرک اش هم چند قدم به بيرون که می گذارم از پشت سر بوی سوختگی می آيد ....
The House Of Sand And Fog
||
11:46 AM
![]() هميشه فيلم هايی که من با ذهنيت بد و حالت دفاعی می بينم وقتی که فيلم های خوبی باشن تاثيرشون خيلی روم بيشتره . مثلا وقتی فيلم Life Is Beautiful رو می خواستم ببينم انقدر از دست روبرتو بنينی عصبانی بودم که فيلمش باعث شد بچه های آسمان جايزه نگيره که فقط از روی کنجکاوی نشستم ديدم و وقتی فيلم تموم شد من تا دو سه روز اصلا حالت عادی نداشتم . فيلم The House Of Sand And Fog رو هم وقتی در موردش می شنيدم همه اش فکر می کردم مثل « بدون دخترم هرگز » ايرانی ها رو به باد تمسخر گرفته و اگر شهره آغداشلو و بن کينگزلی بازی نمی کردن نمی دونم بازم من اين فيلم رو می ديدم يا نه ! فيلم يک داستان چند جمله ای و خيلی ساده داره و با یک کارگردانی عالی تونسته تماشاگر رو روی صندلی ميخکوب کنه . به قدری بازی بن کينگزلی عالی و جذابه که از دقيقه دهم فراموش می کنين ايرانی نيست و داره نقش بازی می کنه .... طرز راه رفتن حرکت دستها و حتی هم زدن چايی اش فقط از يه ايرونی اصيل بر می آد . نمی دونم پرويز پرستويی هم آيا می تونست اين نقش رو به اين خوبی در بياره يا نه ! شهره آغداشلو هم با وجود اين که همه اش به يادم بود که همسر آيدين آغداشلو هست نه همسر يک افسر بازنشسته ايرانی ولی بازی زيادی واقعی اش همه اش تحت تاثير قرارم می داد . چيزی که در فيلم بيش از اندازه دوستش دارم خاکستری ( يا حتی سفيد ) بودن تمام شخصيت هاست . اين که تمام مدت به همه حق می دی که چه عکس العملی نشون بدن . خوشحالم که فيلم در هيچ چيزی زياده روی نداشت . خيلی از همه چيز فيلم خوشحالم ! *********** جوايز Oscar رو هم دادن . نمی دونم چرا ناراحتم بن کينگزلی جايزه نگرفت در شرايطی که بعد از ديدن فيلم رودخانه مرموز قسم خوردم که بايد Tim Robbins و Sean Penn جايزه بگيرن ....... چقدر بازی هر دوشون خوب و حساب شده بود . ... خوب ...... |