ششري 

 

 


 
 

خانه

ايميل    

 

 


 

ميم

ديزي   

شهر هشتم   

سوته دل

سارا درويش

روتوشباشي

آرش semiadam

كافه كلمه رضا

بابك

کاوه

همين و تمام

شاید وقتی دیگر

يوونتوس - يووه

پادساعتگرد

۳۰نما

هذيان

آتش

مامان

نيلگون

وبلاگستان

شوكا

 

 


آرشيو


 


Gardoon Persian   
  
Templates

[Powered by Blogger]

 


 

Tuesday, September 28, 2004

  كودكي شش ساله اينجا
پشت لب سبز كرده
مردانگي مي داند !

ها ها !!

خاك بر كلامي كه روزي
براي لجنهاي متهوع او
به زبان مي آمد .

نقطه سر خط
زندگي شيرين مي شود ...
  ||  8:11 AM

Friday, September 24, 2004

  يك بار يادم هست كه اينجا قسمتي از فيلم ژان لوك گدار رو نوشتم :

‹ چهار لحظه عشق

آشنايی
عشق
جدايی
ديدار مجدد

ژان لوک گدار - در ستايش عشق ›

حالا
ميان خط مرزي رويا و كابوسم
مي ايستم
و فرياد مي كنم
برو به دَرَك
كه از ملعبه بودن
سخت دلگيرم
تا شايد روزي جايي
تو در انتظار ايستاده باشي
و من نباشم
- مثل حالا -
كاش اين روزها
گدايي عشق مي كردي
نه گدايي خبر


تا چند روز ديگر بايد
بودن متعفن تو را
شكنجه شوم ؟
  ||  11:00 AM

Tuesday, September 21, 2004

  سالها پيش كه خيلي خيلي بچه بودم روزي كه اولين كنسرت زندگيمو دادم وقتي از پشت صندلي پيانو بلند شدم معلمم اومد منو بوسيد و آروم توي گوشم گفت : ‹ ايشالا كنسرت شاگردات › ...

ديروز وقتي هر كدوم از شاگردام از پشت صندلي بلند مي شدن من هم مي بوسيدمشون و آروم توي گوششون مي گفتم ‹ ايشالا كنسرت شاگرداتون › ...

خدا كنه چندين سال ديگه وقتي معلمي باشه كه بعد از كنسرت شاگرداش اونا رو ببوسه و اين جمله رو آروم تو گوششون بگه ....
  ||  9:01 AM

Sunday, September 19, 2004

  خواب ديدم تو را
-باز -
پشت پيانوي نيمه شكسته
در آن تاريكي سرد
خوابت برده
- در همان كلبه متروك -
...
هنوز خفاشي آن جا
در انتظار شنيدن موسيقي تو
روز مي شمارد .
بيدار شو ....
  ||  8:44 AM

Wednesday, September 15, 2004

  کسی چه می داند
روزی تلخ و سخت را چگونه پايان می دهی ؟!
می نشينی جايی
چشم می دوزی به پرده اي سفيد
اشک مي ريزی
به پای هر که در روياست ...
چون تو ... چون من
و آن که میان کشتن و مُردن دومی را گزید



حالا خوب می دانی چه می چسبد
« خانه دوست کجاست ؟ »...
شبحی شايد
در پشت روزنه ای تاريک
تو را می پايد ...
کجاست گوشی
که هذيان امشب مرا باور کند ؟
  ||  11:13 PM

Sunday, September 12, 2004

  اينجا
گامهای من بوی تاريخ می دهد
و نفس هايم
پر ز گَرد گذشته است
- گَرد عشقی مدفون شده -


دست می کشم بر ستون ها
به هوای اين که شايد
انگشتانم رد دستان تو را لمس کند
جايی .
اينجا که می آيی
تازه می فهمی
که چرا می گويند
« ای خاکت سرچشمه هنر »


تخت از آنِ جمشيد
و تاج از آنِ تو !
دل من هم خوش
به سنگریزه ای در جیب .
  ||  1:11 PM

Thursday, September 09, 2004

 
برای مسيح :
بوی خواستن تو اينجا نيست
اينجا زندگی جاری است
اين جا هوا هست
خاک هست
روشنايی هست

عشق کجا بود ؟!

نه !
اينجا جای تو نيست ....

اصفهان - کليسای مريم

  ||  8:35 PM

Sunday, September 05, 2004

 
آن یار نکوی ما بگرفت گلوی ما
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم


موسیقی گوش می کنم و راه می رم ... همراه با آب زاینده رود تمام روزهامون رو مرور می کنم ... سرد می شوم و بیزار .....

هیچ کسی مثل من از نبودنت کلافه نیست ....

صدات رو باز می شنوم که نامم رو می خونی .... و این بار می دونم که بر نمی گردم... به هیچ قیمتی ... حتی به قیمت یه 206 !!! به هر رنگی !!!!

خودم را در کلیسای وانک قسم می دهم !!! تو گم خواهی شد ...
گم ....
دور ....
نیستی !
  ||  4:03 PM

Wednesday, September 01, 2004

  لحظه ای گذرا بود شايد
خوابی خوش و رويايی رويايی ...
هر چه بود
چون نسيم
خوب می دانست چگونه
خاک را
- و خواب چند صد روزه ای هم شايد -
از گذشته و من
بربايد ... - چون پيش تر خود ترا ربوده بود -
و من چشم می بندم و ديگر
خوب می دانم
که ميان
« زندگی برای نفوذ نگاه تو »
و « زندگی برای ديدن در خيال تو »
کدام را برگزينم
« راه درازی انگار طی شده است
اين قصه کودکان بسياری را شايد به خواب برده باشد »
و اين منم ...
پوست انداخته از پشت اين روزهای سرد بی تو
من « من بی تو » را گزين می کنم
تا زيبا تر ببينمت
فرق کرده است ...
هم تو ... و من ...
هم کودکانه ها ...
اما مي دانم که می دانی
که عاشقانه ها ماندنی است ...
که ...
تا شقايق هست ...
  ||  11:55 PM