ششري 

 

 


 
 

خانه

ايميل    

 

 


 

ميم

ديزي   

شهر هشتم   

سوته دل

سارا درويش

روتوشباشي

آرش semiadam

كافه كلمه رضا

بابك

کاوه

همين و تمام

شاید وقتی دیگر

يوونتوس - يووه

پادساعتگرد

۳۰نما

هذيان

آتش

مامان

نيلگون

وبلاگستان

شوكا

 

 


آرشيو


 


Gardoon Persian   
  
Templates

[Powered by Blogger]

 


 

Saturday, February 26, 2005

  صداي آرامت
لالايي ذهن پر تلاطم من

دستان پر مهرت
نوازشگر روح آزرده من

نگاه خوش رنگت
علت عاشقانه موسيقي من

خاطراتت اما
هميشه تا هميشه همراه يگانه من

***********

كاش خوشبختي ميرا نباشد
كاش نشانه ها را ببيني
كاش نشانه ها را ببيني
نشانه ها ...

كاش دستت
- مثل آن روز سرد -
در دستان سرد من بماند
- گرم ؛ گرم -
به ياد ماندني مي نمايي

" به من گفت بيا
به من گفت بمان
به من گفت بخند
به من گفت بمير

آمدم
ماندم
خنديدم
...
مردم "

...
ديدي ؟
مردم /.
  ||  10:11 PM

Tuesday, February 22, 2005

  ترس را فرياد مي كنم
من
ميان لجنزار بهتان ها
كثافت تهمت هاي ظالمانه
آنها كه به دوست مي ماندند
- ابلهان هميشه بيشتر مي گويند -

فرو مي روم
ريسمانت كو ؟
مي ترسم

***********

( يادت هست ؟ اخوان مي گفت :
نفس كاين است
چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟ )

***********

هنوز صدايت مرهم زخمهاست
كلامت را دريغ مدار ....
  ||  10:11 PM

Saturday, February 19, 2005

  پناهم ده
وا مگذار مرا
ميان گرداب تاريك
وا مگذار مرا
در اين لجن زار سرد

تو آگاهانه
وارد بازي ام كرده اي
و من نادانسته
در بي قانوني بازي مانده ام

پناهم ده
مگذار تنها بميرم
بگذار اين دم هاي پاياني را
كنار تو بميرم

پناهم ده
دام ها تا بي نهايت پهن است
پناهم ده
چشم هاي سياهت را
به من بسپار اين بار
بگذار قوانين را
با چشم هاي تو به ياد بسپرم

وا مگذار مرا
ميان غريبه هاي پست
حسادت مي پرورند به جاي عشق
- به جاي تو -

تو ...
تنها تو
تنهاي تنها تو
دست مرا
تا پايان اين بازي
حامي باش
واگذارده ام ....
پناهم باش
... بي پناهم
  ||  10:22 AM

Thursday, February 17, 2005

  فيلم
The Door In The Floor
يه فيلم روون و خيلي معموليه ... از اين فيلما كه كارگردانشون خيلي خوب مي دونه چي كار داره مي كنه ... تمام فيلم به كنار ... اين داستان رو خيلي دوست دارم !

There was a little boy who didn't know if he wanted to be born .His mommy didn't know if she wanted him to be born either .They lived in a cabin in the woods on an island, in a lake
and there was no one else around. And in the cabin ,there was a door in the floor.
The little boy was afraid of what was under the door in the floor .And the mommy was afraid too.
Once, long ago , other children had come to visit the cabin for Christmas .But the children had opened
the door in the floor and had disappeared down the hole .The mommy had tried to look for the children. But when she opened the door in the floor she heard such an awful sound that her hair turned completely white like the hair of a ghost .And the mommy had also seen somethings. things so horrible you can't imagine them. And so the mommy wondered if she wanted to have a little boy .especially because of everything that might be under the door in the floor . And then she thought ."why not . I'll just tell him not to open the door in the floor ." Yet the little boy still didn't know if he wanted to be born into a world where there was a door in the floor .But there were some beautiful things in the woods, on the island and in the lake. "Why not take a chance ?" he thought. and so the little boy was born and he was happy, and his mommy was happy again too. Although she told the boy at least once everyday “Don’t ever . not ever . never . never. never. open the door in the floor . But of course, he was only a little boy . ... If you were that little boy, wouldn't you want to open that door in the floor ?
  ||  11:47 AM

Sunday, February 13, 2005

  در حياط رو به زور باز مي كنم . سوز مياد . در محكم مي خوره به هم . از روي شيرووني يه قنديل بزرگ كنار پام زمين كوبيده مي شه و من از وحشت جيغ مي زنم . و مي دوم . روي برف هاي دست نخورده . حالا از هيجان بي هدف مي دوم . به خودم كه ميام مي بينم بالاي اون بلندي دوست داشتني هستم كه هميشه از اونجا به دماوند سلام مي دادم .... به دماوند سلام مي كنم . دماوند هنوز لبخند مي زنه . باز ياد اون سرو عزيز ميفتم كه حالا نيست ... سرو چمان من .... زير پام يه تل بزرگ برفه . هنوز نمي دونم چرا هميشه بيشتر از همه جا اونجا برف مي شينه .... موسيقي گوش مي كنم . دستامو باز مي كنم و از اون ارتفاع به روي برف ها مي پرم و تا گردن درون برف مي رم . سرم رو دولا مي كنم و حالا كاملا توي برفم . از زمين زير پام برف بر مي دارم و براي جايي كه هستم سقف مي سازم . كز مي كنم و با خاطراتت يه گوشه مي شينم . همه از دنياي بيرون دنبال من مي گردن و منو پيدا نمي كنن . صداي فريادشونو مي شنوم .... ولي من صبر مي كنم ... تا بهار باز متولد شوم ..... كسي خانه مرا نشكند .....
  ||  8:11 PM

Wednesday, February 09, 2005

  اختتاميه

it's a new world , it's a new start
it's alive with the beating of young hearts

HERE I AM ....

معرفي مي كنم :
Alvaro Cendoya !

آقا اين آلوارو سندويا يه موجود ماه و دوست داشتنيه !
اومد تو ليست من !!!!
شرلوك هولمز الكس و تو !!!
رقيب سرسخت وارد شد !!
مراقب باشيد



فرداي اختتاميه

و بازتو آرام
در مي گشايي
با روي خوش...

آنچه روزها
برايش جنگيده بودم .
كاش اين بيست و هفت روزتا هميشه بماند ....
اما ... وداع چه نزديك تنفس مي كند .
خوش به حال دستاني
كه انگشتان زيباي تو رااحاطه كند .
  ||  11:43 PM

Sunday, February 06, 2005

  روز ششم و روز هفتم – مرخصي بدون حقوق

مغزم كشش اين همه موسيقي متنوع رو نداشت .... پشت سرم ( كمي بالا تر از گردن ) يه برجستگي بزرگ بوجود اومده .....
سرم سوت مي كشه . كوچك ترين صدايي توي گوشم فرياد مي شه .ديوونه ترم مي كنه . دستمال كاغذي رو دو تيكه مي كنم و توي سوراخ هاي گوشم قرار مي دم . صداي ريز جويدن رو مي شنوم . دستمال ها به آرومي به داخل گوشم هدايت مي شن و حالا من ديگه نمي تونم ببينمشون .از گوشهام خون جاري مي شه و حالا من تهوع دارم و سرم در حال انفجاره .
احساس مي كنم خفاشي توي سرم داره خودشو به ديواره ها مي زنه . پيش خودم ميگم خفاش ها كه دستمال كاغذي نمي خورن . همسايه طبقه بالا اسبابشو جابجا مي كنه. صداي كشيده شدن تختش – يا يه چيز شبيه اون – خفاش توي سرم رو وحشي تر مي كنه ....
من داد مي زنم .... خفاش هم .....
فرياد خفاش بدترين صداي عمر منه .... پنجره اتاقم رو باز مي كنم ..... و پايين مي پرم .
من مرگ مي خوام و خفاش زندگي - آزادي - .... اون بال مي زنه و آسمونو نگاه مي كنه
من سقوط مي كنم و نگاهم رو به زمينه .....
كدوممون پيروز مي شيم ..... كاش وسط راه خفاش راه خروج رو پيدا كنه ....

  ||  11:16 PM

Saturday, February 05, 2005

  روز پنجم ( با كمال شرمندگي ) - كنسرت فرمان فتحعليان

توكلت علي الله ....


روز ششم - تكنوازي پيانو اسپانيا
اركستر اوكراين
اركستر ملي ايران


تو در انتظار چه اسيتاده اي ؟
مگر نمي داني
....
تمام غايبان خائنند .
مگر نمي داني ؟
...

هيچ انتظاري را پاياني نيست .
نه كسي مي آيد
نه تو از انتظار دست مي كشي
...

اين رسم روزگار است
هميشه يك پاي عشق لنگ است
...
بيهوده نايست
تمام غايبان خائنند

- حتي من
اگر كسي جايي در انتظار من باشد -
...
دست نوازشگري ديگر كو .....
  ||  1:28 AM

Thursday, February 03, 2005

  روز دوم – روماني

يك دست جام باده و يك دست زلف يار
رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست
....

روز سوم – هلند

حالا تو نيامدني شده اي
روياي من چه كوتاه ماند
كابوس نيامدنت اما
خواهد ماند
تا روز آمدن تو
...
تا هميشه
تا هرگز

كجايي ببيني ....
يكي براي تو با ويلن سل اش
والس مي رقصد
و ديگري با ساكسيفون
تو را خون مي گريد
چشم مي بندم
تا آمدنت را
در خيال جشن بگيرم
...
مي داني .... ؟
تو در رويا ها جذاب تريني
...
كاش چشم ها بسته مي ماند

روز چهارم – فرانسه

كاش مي شد
براي لحظه اي شايد
تو
از موسيقي احساس امروز
به آغوش من آيي ....
  ||  1:44 AM